بقلم شهروز براری صیقلانی اپئزود اول از اثر شماره یک نویسنده اثر شهروز براری صیقلانی اثر
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
داستان اول ♦♦ از شهروز براری صیقلانی ♦♦
همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاق خواندنش نباشد. افسوس.....
ترا روی کاغذها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.
اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذهای سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید مینویسم
: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را میچرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینهی بالای دستشویی میاندازم ،دختری رنگ پریده با موهای مشکی، درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج میرود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .
صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي آجري رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها به سراغ پاكت سيگارت ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه میایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورتت میزنی ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ بادامیپف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم
:هنوز هم دوستش داری؟
سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را میبندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبحهایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطرِ چای، خانه را پرُ ميكند.
♣
با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی و یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما میترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا میآورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمیبنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقههای دود چهره ات را میپوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم میدهی وبه صفحهی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كردهای ،خيره ميشوی ،كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، درِ نيمه بازِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ و کمیشیرین سيگار و عطرِ مردانه كه از لباسهایِ تَلنبار شده در گوشهی اتاق بلند میشود،به مشامم میرسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی.
♣سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز میافتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز نشسته .خسته به نظر میرسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرفهایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.
♥در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، يك پاكت سیگار سبز و با نخهای باریک و بلند قهوهای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي ديوار پُر از عكس است مي توانم ببينمت، اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه تو را در سالهاي مختلف زندگيت گزارش مي كنند، شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسیها، مي توانم تك تك دوستانت را ،در اين عكسها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،دو نفر از آنها ،كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ، يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسیها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکسها نمیبینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟
♥پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست، مثل عكسهاي پشت صحنه ، پشتِ صحنه یِ فیلمهایت. چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه كارگردانهاي بزرگ،اما فقط شبيه كارگردانهاي بزرگ،مثل فيلمهایت كه فقط اسمشان شبيه،فيلمهايِ بزرگِ تاريخ سينماست _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را میبندم. از خودم میپرسم :”من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده.
♦وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس میکنم. تو حرفی نمیزنی اما صدای پاهایش را میشنوم. عطر نفسهای زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه جا مانده است .در همهی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه میپیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربهها ، شروع مي كنند به عقبگرد: يازده ، ده ، نه و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز میشود،میبینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت میزند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خوابهای من
episode B [] |2|
♠ غَلتي مي زنم ،جاي خالي و سَردت را زیر دستانم حس مي كنم ، مثل بيشتر شبها رویِ كاناپه، جلوي تلويزيون خوابیده یی. صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سيصد و…. از شمردن ، روزها و سالها، خسته شده ام ، از این خانه ، از این شهر، خسته شده ام،شهری که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام میکند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر آمدم .در يك روز گرم تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ ازدواجمان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطرههاي سَرد آب ، روي موهای خرمایی رنگم میریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت میشکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمیکنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را كردی تا نااميدم كنی ،از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم میشکند.بي اختيار، قطرههاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو میگذرند، شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم روبروي ميز آرايش مي نشينم ، به عكس خودم در آينه نگاه میکنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود.
بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، درش را باز مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی ندارد ، از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه میکنم ،به حلقهی طلایی ام، مثلِ حلقهی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ، عدد مقدسي ست،اما،حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما ، بايد شهامت اين راپیدا کند که اين حلقه را از انگشتش جدا كند ، شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم میپیچد حوله را به خود میپیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت میگذارم ولباسهایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم
:”مقصد :فرانکفورت، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ، اول مرداد ، هزاروسيصد و .. “
♦
مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ، نگاهی به چمدانِ کنار میز میاندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم، هنوز روي كاناپه خوابی، خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود میرود من با چمدانم ، به سوي آينده و توبا حسرتهایت به سوي گذشته.
مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام را مي پوشم، دلم میخواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟
____________________________________________________________________________________
Episode 3 اپیزود سه
♦برف میبارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمیروی.اما خوب میدانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار وینستون ِ آبی روشن میکنی و من به زنِ مو خرمایی میاندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد میآورم.
شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظههایت شد. یک دوست قدیمی، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همهی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را نفس میکشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمیام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم
برف میبارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصلهای زیبا چه زود میگذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذها را رها میکنم.دنبال شیشه داروها میگردم باید اینجا باشد،اما نیست.
کسی دستش را روی زنگ میگذارد و میفشارد. نگاهت میکنم. تو منتظر کسی نیستی. ماههاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت میآیم کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک میزنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت میکنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.
صدایی در درونم میگوید ♪: زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد ♪. صدای تپشِ قلب کوچکی را میشنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا با او نفس میکشد…
او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود میلرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسههای گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمینیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک میزنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره به صدا در میآید…… نگاهم را از تو میگیرم، تودر تردیدهایت میمانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پلهها بالا میروم.. دکمه را فشار میدهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان_ تیرِ خلاصی ست برایِ من
.زنِ موخرمایی یکی یکی پلهها را پشت سر میگذارد… ازپلهها بالا میروم، تو به سیگارت پک میزنی، زنِ موخرمایی هم از پلهها بالا میآید،به طبقه اول میرسد،من طبقهی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقهی دوم میرسد،من طبقهی پنجم را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم میرسد،نزدیک دربِ واحد پانزده، من دربِ پشت بام را باز میکنم.
چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمیکنی تحویلش میدهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در میمانی و به بالای پلهها نگاه میکنی، دنبال ردِ مبهمیاز ردِ پای ِمن که بر پلهها باقی مانده است….نگاه میکنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبهی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….
زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را میبندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد میسپارد و سقوط میکند…
حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقهی سوم واحدِ پانزده زندگی میکند،
دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو
و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادوچند را..از یاد نبرده ام.. کفشهایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشتههایم را بخواند یا کفشهایم راکه روی پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.
شهروزبراری صیقلانی
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥
اپیزود دوم داستان برگزیده
[][]مجری و برگزارکننده_جامعهء پزشکی گیلان[][]معرفی برترین برگزیدهء مسابقه از بین ۱۳٤ ،اثر داستان کوتاه[][]مناسبت روز مادر ولادت بانوی محترمهی عالم شیعه [][]اثر برگزیده ؛ جشنواره داستان کوتاه خاتم، [][] تم_باروری و درمان نازایی [][]نویسنده: شهروز براری صیقلانی[][]
↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓
↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↑↑
درون مطب نازایی دکتر فامیلی شهر رشت_ منیر با ابروهایی پر و پشت لبی پرتر از آن ، شالی را شلخته دور سرش پیچیده بود، روی راحتی چرمینشسته بود، به صحبتهای زنهای کنارش گوش میکرد و نگاهش از دهانی به دهان دیگر حرکت میکرد. و زیر لب این جملات را میگفت و نحوه گفتنش را توی ذهنش تمرین میکرد.
“(من میخوام حامله بشم، یعنی باید حامله بشم”
زنهای با شکمهای برآمده مثل توپ از کنارش رد میشدند و هر یک خبر از وقت زایمان خود میدادند. یکی دو مرد هم برای همراهی و نازکشی همراه همسران خود آمده بودند.
پیرزن پرحرفی که یک چشم نظرهم به روسری اش وصل بود و خال گوشتی روی لپش ، کنارش نشسته بود. همراه عروس پا به ماهش آمده بود و مدام از سختیهای داشتن بچه و بی وفا بودن آنها در این روزگار میگفت، که زنی در جمع با صدای بلند حرفش را تایید کرد:
-بزرگ کردن بچه اگه اسون بود که
با درد زایمان
شروع نمیشد. زن بدون آرایش بود و صورت ورم کردهای داشت . تک و توک سفیدی ریشه موهایش معلوم بود . دستی بر کمر و دستی روی شکمش از مشکلات دو فرزندش میگفت و با اشاره به شکمش از وجود ناخواسته سومیشاکی بود.
منیر حوصله شنیدن این حرفها را نداشت و دوست داشت سریع تر نوبتش شود . پیرزن سربرگرداند تا علت حضور منیر را جویا شود در حالی که دکمه پالتویش را بازمیکرد بی مقدمه گفت:
-این گر گرفتن تنم از همون هشت سال پیش که یائسه شدم شروع شدم. تو که نشدی هنوز شدی؟ شدی؟
منیر با این که میدانست اغلب دو سه سالی بیشتر از سنش نشان میدهد ولی با سوال پیرزن عرق سردی پشتش نشست و
شروع کرد به تند تند پلک زدن .هر وقت موضوعی ناراحتش میکرد به همین حالت میافتاد. همیشه از تغییر موقعیت خود فراری بود. اولین بار هم در چهارده سالگی خونریزی دردسر ساز زنانه هر ماه که به سراغش آمد حس بدی داشت .وقتی احمد او را از دنیای دخترانه اش به زنانگی پرت کرد هم حس خوشی نداشت. همین طورحس خوشی برای رسیدن به یائسگی نداشت. هنوز خود را جوان میدید و با این که چند سالی نمانده بود باورش نمیکرد.
ولی برای فرار از جواب دادن” ببخشید” آرامیگفت و پیش منشی رفت و خود را با بروشورهای روی میز سرگرم کرد. پیرزن هم با نگاهش او را تا پای میز دنبال کرد و خود را به صندلی کناری اش رساند و سر صحبت را با دیگری باز کرد.
با اشاره منشی به سمت در اتاق پزشک رفت . سالها با دکتر نریمانی آشنا بود .دکتر نریمانی به احترامش بلند شد و با هم دست دادند و منیر روبرویش نشست. قبل از احوالپرسیهای مرسوم منیر خیلی سریع و بدون مقدمه چینی گفت
من میخوام حامله بشم!یعنی باید حامله بشم. الانم اومدم هر ازمایش و توصیهای که نیازه انجام بدم.
دکتر نریمانی لبخندی کنج لبش انداخت و گفت
-حالا حاضر شو معاینه بشی. چه خبره ! همین طور فیتیله بالا و بی ترمز داری میری؟
-جدی میگم
-خوبی تو؟احمد چی میگه؟اونم راضیه؟،
احمد خبر نداره!
-به قول مامانم گل شما زن و شوهر رو از یه تغار برداشتند . پارسال اومدی گفتی دادخواست طلاق داده و تصمیمون جدیه. حالا این جوری. اینا رو بیرون مطب هم میتونستیم با هم حرف بزنیم . اومدی وقت این بنده خداهای رو گرفتی
-ببین شوخی نمیکنم
-پارسال یادمه گفتم تو الان چهل و خردهای سنته چه وقت جدایی الانم میگم تو این سن حاملگی ضرر داره ،پوکی استخوان و هزار تا چیز دیگه که تو از من بهتر میدونی
پس از سکوت کوتاهی از پشت میزش بلند شد وکنار منیر نشست.
چت شده؟سرحال نیستی!چیزی شده؟
منیر بغضش را فرو خورد وبه اشک حلقه زده
شده اجازه فرود نداد.کمیاین پا و اون پا کرد و گفت
چه جوری بگم که دلم داره اتش میگیره میثم سه هفته پیش کم کم دچار مشکل حرکتی تو پاهاش شد
منیر لرزشی در صدایش افتاد ، ادامه داد: حالا هم کامل فلج شد .دکترهام هنوز علتش رو نفهمیدند!
لبخند روی صورت دکتر نریمانی ماسید و با سکوتش دنبال کشف بیشتری بود.بغض امان منیر را نداد و اشکها مانند شیر آبی که بعد از قطعی با فشار بیرون میآید بیرون ریخت و روی شال آبی رنگش لکه انداختند.
همان طور که با پشت دستش اشک را پاک میکرد گفت :شنیدم اگه بچه دار بشم و از خون بند ناف بچه ام استفاده کنم شاید بشه کاری کرد. خودمم در همین حد میدونم.ولی من باید حامله بشم .
دکتر هنوز دنبال کشف بیشتری بود و سکوت کشداری برقرار شد. میدانست منیر از ترحم و دلسوزیهای نمایشی هم خوشش نمیآید.
منیر با گریه کمیآرامتر شده بود و فقط به حامله شدن فکر میکرد. یاد اولین بار که سر میثم حامله بود افتاد .۱۵ سال پیش بود شکم بر آمده اش را از همه پنهان میکرد و خجالت میکشید . این بار هم در آن سن به دنبال راهی بود برای پنهان نگه داشتن شکم! همان طور که سالها کل زندگی اش را از همه پنهان کرد.
به راضی کردن احمد و آشتی با او فکر میکرد . آیا میتوانست او را ببخشد که با زدن برچسب سرد مزاجی سالهاست با او کاری ندارد و جفت تنش را همیشه بیرون از خانه پیدا میکند ، ولی مثل همیشه میثم تنها بهانه زندگی اش بود.
..پایان
شهروز براري صیقلانی
تیرماه1394
↑↑↓↓↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↑|↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑
↓↓↑↑↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↑↑↑↑↓↓↓↓↓|↓↓↓↓↑↑↑↑↓↓
L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥