کتاب «هکر نست خمار» نوشته فتانه حاج سیدجوادی است.
این کتاب یکی از پرفروشترین رمانهای فارسی است که در طی دهه اول انتشار، 200 هزار نسخه از آن فروش رفتهاست.
داستان این کتاب، داستان سوزناک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه را روایت میکند. ترجمه آلمانی این کتاب حدود 10 هزارنسخه فروش داشته و مورد توجه خوانندگان خارجی نیز قرار گرفته است.
خلاصه داستان:
سودابه دختر جوان تحصیلکرده و ثروتمندی است که میخواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پندگرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش میکند.
صفح ۲۱ .
- بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق میشوی؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر!ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک.ای خاک بر سرم با این دختر بار آوردنم! صدای گریه مادرم بلند شد. خواهرم گفت: - نکنید خانم جان، این طور نکنید. شیرتان خشک میشودها!... دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسید. - همان بهتر که خشک بشود. بچه ام این شیر قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نکند دختر. خوب بلایی به سرمان آوردی... من به پدرت چه بگویم؟ بگویم دخترت لیلی شده؟ عاشق نجار بی سروپایی محل شده؟ بگویم تو باید پدر زن شاگرد نجار زیرگذر نجار یک لا قبای گشنه گدا؟ صدایش کم کم از خشم اوج میگرفت. نمیدانم ناگهان چه گونه در من جوشید و چه طور جرئت کردم که من هم صدایم را بلند کنم. شاید خلوت بودن خانه یا نبودن پدرم این جرئت را به من بخشید. گفتم: - خوب، گشنه است باشد. مگر همه باید پولشان از پارو بالا برود؟ کار میکند. دزدی که نمیکند! نزهت نگفت، خودم میگویم. میخواهد برود توی نظام. صاحب منصب میشود. نفسی تازه کردم و ادامه دادم: - کار که عیب نیست! خود آقا جان هر شب کتاب لیلی و مجنون میخواند. آن وقت شما میگویید.... مادرم خود را با تمام هیکل به طرف من انداخت : -انچشمهای وقیحت را پایین بینداز، دختره بی آبرو. حیا نمیکنی؟ خجالت نمیکشی؟ گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش کشیدم و فرار کردم. صدایش را میشنیدم که فریاد میزد: - مگر آقا جانت امشب نیاید. وگرنه نعشت را از این خانه بیرون میبرند. در کنار در ایستادم و گریه کنان گفتم: - چه بهتر، راحت میشوم. - تف به آن روی بی حیایت. نزهت سرم فریاد کشید: - بس کن دیگر محبوبه خفه شو. برو بیرون. از اتاق بیرون دویدم و گوشه ایوان چمباتمه نشستم. خواهر بیچاره ام تا شب بین من و مادرم رفت و آمد میکرد. گاهی سعی میکرد مرا قانع کند تا از خر شیطان پیاده شوم و گاه به مادرم نصیحت میکرد. - خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است که عاشق شده؟ خوب، خیلیها خاطرخواه میشوند، زن و شوهر میشوند و به خیر و خوشی عاقبت به خیر میشوند. - بله، خاطرخواه میشوند، ولی نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روی نعش من رد بشود. خواهر کوچکم، خجسته، در این میان مات و مبهوت نظاره گر بود. مادرم فریاد میزد: - فکر آبروی پدرش را نکرد؟ فکر آبروی مادر و خواهرش را نکرد؟ فکر آبروی این طفل معصوم را نکرد؟.... و با دست خجسته را نشان داد. نزهت گفت: - خانم جان، محبوبه راست میگوید. چهار صباح دیگر میرود توی نظام و سری توی سرها درمیآورد.... مادرم فریاد زد: - به گور پدرش میخندد. محبوبه غلط میکند با تو. مرتیکه بی همه چیز میرود توی نظام؟ پس فردا شوهر تو هم یا توی سرت میزند و بیرونت میکند، یا سرت هوو میآورد. تا بیایی حرف بزنی، سرکوفت خواهرت را به تو میزند. این دختر، این خجسته از همه جا بی خبر، دیگر که به سراغش میآید، مردم نمیگویند این همه لنگه خواهرش است؟ لایق گیس مادرش است؟ خیال میکنی دیگر کسی به سراغ ما میآیند؟ در خانه ما را میزند؟ مردم حتی اجازه نمیدهند دخترهایشان با خجسته راه بروند. هم کلام بشوند. نمیگذارند بچههایشان با ما حشر و نشر کنند، چه رسد به این که او را برای پسرشان خواستگاری کنند. حق هم دارند. من هم بودم اجازه نمیدادم دخترم با همچین دختر بی حیای وقیحی رفت و آمد کند.ای خدا، این چه خاکی بود به سرم شد؟ کم کم مادرم خسته شد. چادری به خود پیچید و کنار دیوار اتاق چمباتمه زد و ساکت نشست. نمیدانم منتظر فرا رسیدن شب و آمدن پدرم بود یا از حال رفته بود و جان نداشت که از جایش بلند شود.
حالا خجسته هم که خبرها را برایم میآورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا میرسید و آمدن پدرم نزدیک میشد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم میآورد، بی فایده بود. تمام بدنم میلرزید. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به کمک یکدیگر چراغهای گردسوز را روشن کردند. به فرمان خجسته حاج علی از مطبخ بیرون آمد و حیاط را آب و جارو کرد. صدای مادرم را میشنیدم که با ناله و قهر به خجسته میگوید: - مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده. خجسته با ترس و احتیاط به ملایمت میگفت: - توی چله تابستان خانم جان؟ هوا که خیلی گرم است! - گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نیست. صدای بسته شدن در و پنجره رو به ایوان را شنیدم. پشت پنجرهها از درون اتاق پشت دریهایی با حاشیه سفید تور که کمرشان را از میان بسته و باریک کرده بودند نصب شده بود که دید نامحرم را به درون اتاق محدود میکرد. حتما مادرم نمیخواست صدای پدرم بیرون برود و احتمالا در ته باغ و کنج آشپز خانه به گوش نیمه کر حاج علی برسد. حالا که دایه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چیدند. باز دوغ و شربت آلبالو که پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشی لیته و ترشی گردو که بهار همان سال مادرم برای اولین بار درست کرده بود و هنوز درست هم جا نیفتاده بود. صدای ناله مادرم را شنیدم که با عجز و درماندگی به نزهت میگفت: - هی گفتند ترشی گردو نیندازیدها، آمد و نیامد دارد. گوش نکردم به حرفشان خندیدم. باور نمیکردم این بلا به سرم میآید. نزهت با صدایی گرفته به زور خندید: - وا چه حرفها! حرفهای خاله زنکها را میزنید خانم جان. حالا هم که طوری نشده. خوب، دارید دخترتان را شوهر میدهید. خودمانیمها، کم کم داشت دیر میشد. - نزهت حیا کن. من تابوت محبوبه را هم روی دوش این پسره لات بی همه چیز نمیگذارم. خواب دیده خیر باشه. او یک غلطی کرده، تو هم دنباله اش را گرفتی؟ امشب من باید تکلیفم را با این دختر پیش پدرت روشن کنم. - خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه میرسند شروع نکنیدها! بگذارید اوّل خستگی در کنند. یک لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خیلی زیاد نکنید. مادرم آه کشید: - نمیخواهند تو به من درس بدهی. اوّل صدای قدمهای پدرم را از بیرونی شنیدم. بعد از مدّتی کوتاه لحن شگفت زدۀ او از حیاط اندرون به گوشم خورد: - خانم کجا هستید؟ چرا هیچ کس این جا نیست؟ خجسته در ایوان به سراغم آمد و با صدای آهسته و وحشت زده گفت: - محبوبه، فعلاً پاشو بیا توی اتاق تا آقا جان بویی نرد. بعد از شام برو. با قیافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم کفشها را کند و با عصای آبنوس که برای شیکی به دست میگرفت، وارد اتاق شد. از دیدن عصا برق از سرم پرید. - چرا حاج علی در را باز کرد؟ پس فیروز کجاست؟ اِهه، نزهت تو هم که این جا هستی! خجسته سلامیکرد و دوان دوان به ته حیاط رفت تا غذا را که پدرم به محض ورود دستور کشیدن آن را به حاج علی داده بود از او بگیرد و بیاورد. نزهت زورکی خندید و گفت: - خوششتان نمیآید اینجا باشم آقا جان؟ - چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولی این وقت شب... بدون شوهرت...؟ آن گاه حیرت زده و مبهوت نگاهی به اطراف انداخت و به مادرم گفت: - حالت خوب نیست خانم؟ رنگ و رویت خیلی پریده. در حالی که کتش را که در آورده بود روی یک مخده میانداخت، در کنار سفره نشست. مادرم گفت: - چرا، خوب هستم، سرم یک کمیدرد میکند، به نظرم چاییده باشم. شما ترشی نمیخورید؟ پدرم عدس پلو را در بشقاب کشید. هنوز یکی دو لقمه از آن را نخورده بود که خطاب به مادرم گفت: - پس منوچهر کجاست؟ سر و صدایش نیست. مادرم حرف توی حرف آورد: - نزهت جان، چرا شربت برای خودت نمیریزی؟ پدرم که ناگهان جو را غیر طبیعی یاقته بود، خطاب به من گفت: - محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق کرده ای؟... و بعد با نگرانی، با صدای نسبتاً بلند پرسید: - خانم، منوچهر کجاست، شماها چه آن شده؟ دایه کو؟ فیروز و زنش کجا هستند؟... چون متوجّه سکوت همۀ ما شد، نگرانی و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً میترسید که منوچهر به نحوی از دستش رفته باشد. بلایی که در آن روزگار احتمال آن برای اطفال نوزاد زیاد بود و به کرّات پیش میآمد. این بار با وحشت و تحکّم پرسید: - خانم، گفتم منوچهر کجاست؟ مادرم با صدایی که انگار از ته چاه در میآمد گفت: - خانۀ نزهت. من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تکان دادم. نه این که غذایی روی آن ریخته باشد. چرا که تقریباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و اندیشههای گناگون مرا تعقیب کردند. مادرم که سعی میکرد چشمش به من نیفتد، با نفرت روی از من برگردانید. بلافاصله صدای پدرم بلند شد: - امشب توی این خانه چه خبر است؟ دوان دوان به اتاق کناری رفتم، ولی فکر کردم ماندن در این جا فایدهای ندارد. بسیار به خطر نزدیک بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به این جا میآمد و بعد هم به صندوقخانه که از بچگی مخفیگاه مورد علاقۀ من بود میرت. چادر نماز خود را به یک دست گرفتم و با دست دیگر ارسیهایم را برداشتم. بار دیگر نوک ا پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت کمر زده و بالای سر مادرم ایستاده بود. مادرم با زاری و التماس میگفت: - آقا، شما را به خدا بنشنید تا بگویم. این طور که شما بالای سر من ایستاده اید زبانم بند میآید. پدرم در سکوت با دو سه قدم بلند به انتهای اتاق رفت و یک صندلی چوبی از کنار میز عسلی برداشت. برگشت و آن را در کنار مادرم درست رو در روی او گذاشت و روی آن نشست. دستها را روی سینه صلیب کرد. حالا تکمۀ آستینها را گشوده و آنها را تا کرده بالا زده بود. یکی دو تکمۀ یقۀ پیراهنش هم باز بود. کف پاهای پوشیده در جورابش روی زمین تقریباً به یکدیگر چسبیده بود و زانوهایش از هم جدا بودند. انگار میخواست فضای لازم را برای هیکل مادرم ایجاد کند. - خوب، من نشستم. حالا بفرمایید. صدایش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته کرد: - خجسته، برو بخواب. پدرم در سکوت و متعجّب یک ابروی خود را باا برد و به خجسته نگاه کرد. خجسته که چنان سر به زیر افکنده بود که فقط مغز سرش دیده میشد، سر بلند کرد و گفت: - نمیخواهید سفره را جمع کنم؟ - لازم نیست. من و نزهت خودمان ستیم. جمع میکنیم. خجسته بیرون آمد. خودم را کنار کشیدم. خجسته در را بست و به سوی من نگاه کرد و با چشمانی که از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزید و آهسته گفت: - اینجا نمان. برو قایم شو. آقا جان تکه تکه ات میکند. برو قایم شو. به علامت سکوت انگشت روی لب نهادم و اشاره کردم که برود بخوابد. بدنم میلرزید و نمیتوانستم به خوبی درون اتاق را تماشا کنم. پدرم خطاب به مادرم گفت: - خوب؟ - من دایه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت که .... پدرم حرف او را قطع کرد: - مگر این بچه شیر نمیخواهد؟ - خوب، برای همین فرستادم خانه نزهت. گفتم دایه محمود به منوچهر هم شیر بدهد. فیروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نیاز و شمع روشن کردن به شاه عبدالعظیم فرستاده. میخواستیم خانه خلوت باشد. - خانه خلوت باشد؟ برای چه؟ که چه بشود؟ مادرم روی دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت: - میخواهم با شما حرف بزنم. صدایش میلرزید. - در باب چه؟ - محبوبه. مادرم سر به زیر افکند و ادامه داد: - به نزهت گفته که پسر عمو را نمیخواهد. - یعنی چه؟ این چه گربه رقصانی است که در میآورد! اوّل گفت باید پسر عطاالدوله را ببینم. بعد گفت او را نمیخواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمیدانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمیخواهد؟ - والله آقا، به خدا من هم عین همین حرفها را بهش گفتم. - پس چه میخواهد؟ تا کی توی خانه بنشیند؟ بچه که نیست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمیخواهد چه میخواهد؟ - چرا آقا، میداند که را میخواهد؟ پدرم انگار مجسمه، درجا خشک شده بود و پس از لحظهای گفت: - چه گفتی؟
- آقا، شما را به جدت اگر داد و فریاد راه بیندازی.... پدرم سید بود. مادرم مکثی کرد و با صدایی که به زحمت شنیده میشد، ادامه دا: - میگوید... میگوید ... راستش خودش یک نفر را زیر سر دارد. - یک نفر را زیر سر دارد؟ ... کی را؟ پدرم حال میر غضبی را داشت که با آرامش محکوم به اعدامیرا نظاره میکند که میخواهد تا چند لحظه دیگر با فراغ بال سر از بدن او جدا سازد. پس به او فرصت میدهد. گوشه سبیلش را میجوید. مادرم سر به زیر افکند. - چه بگویم آقا ... - گفتم کی؟ صدای پدرم بلندتر شد. مادرم چه قدر عاقل بود که خواست در و پنجرهها را ببندند. - آقا، میترسم بگویم. خیلی اسم و رسم دار نیست. صدای مادرم در نالهای گم شد. سکوتی بر اتاق مستولی شد. - او را کجا دیده؟ نزهت با هیکل تپل و سفیدش پشت سر پدرم ایستاده بود و با انگشتان خود ور میرفت. مادرم که سر به زیر داشت و با انگشت دور گلهای قالی خط میکشید با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: - سرگذر. پدرم با صدایی که در حکم آرامش قبل از طوفان بود، با صدایی که پیام آور انفجار گلوله توپ بود گفت: - نازنین، با زبان خوش میپرسم. چه کسی را زیر سر دارد؟ به وضوح را بر زبان راندن نام من اکراه داشت. - اگر بگویم ناراحت نمیشوید؟ شما را به خدا ... - گفتم این آدم کیست؟ - یک شاگرد نجار، همان نجاری سرگذر. اسمش رحیم است. پدرم همان طور مثل مجسمه دست به سینه نشسته بود و تکان نمیخورد. تا آن شب ندیده بودم که رنگ سرخ لب انسانی به ناگهان سفید شود. لبهای پدرم سفید شدند. از فراز سر مادرم به دیوار رو به رو خیره شده بود. یک لحظه در خاموشی سپری شد. مادرم با شگفتی و وحشت سربلند کرد و به پدرم زل زد. سکوت او وحشت انگیز تر از هر داد و فریاد و جار و جنجالی بود. به آرامیگفت: - آقا؟!! و چون پدرم باز ساکت مانده بود، با لحنی امید بخش گفت: - آقا، میخواهد برود توی نظام. همیشه که نجار نمیماند. پدرم همچنان که به دیوار نگاه میکرد، دهان گشود. صدایش متین، بم، خفه و آرام بود. به زحمت از حلقومش خارج میشد. انگار کسی گلویش را میفشرد: - کجاست؟ ... این دختره کجاست؟ مادرم با دو دست زانوهای پدرم را گرفت: - آقا، تو را به جدتان، چه کارش دارید؟ - توی کوچه و بازار میگردد؟ توی شهر ولو شده هر غلطی دلش میخواهد میکند؟ کجاست؟ گفتم کجاست؟ خواهرم به التماس گفت: - آقا جان، شما را به خدا ببخشیدش. غلط کرد. اصلا من بی خود با شما حرف زدم. روی بچگی یک غلطی کرده ... پدرم مثل ترقه از جا پرید: - روی بچگی؟ مادرت به سن و سال او یک بچه دو ساله داشت. زیادی افسار او را ول کرده ام. من این دختر را زیر شلاق کبود و هلاک میکنم تا عاشقی از یادش برود. خواهرم آه و ناله میکرد: - آقا جان، عاشقی یعنی چه؟ این چه حرفی است ؟ ... مادرم میگفت: - آقا، آبروریزی نکنید. سر و صدا بیرون میرود. تف سربالاست. پدرم فریاد زد. انگار اختیارش را از دست داده بود: - آبروریزی؟ آبروریزی دیگر بیش از این؟ یعنی دایه وللله و کلفت و نوکر نفهمیده اند؟ خر هستند؟ اگر هم تا الان نفهمیده باشند، هنوز دیر نشده. ذوق نکن. طشت رسواییمان از بام میافتد. خواهرم حق داشت که میگفت این قدر دخترهایت را پر و بال نده. گفتم بگو بیاید این جا ببینم. کجاست این گیس بریده؟ مادرم با شنیدن حرف عمه ام لبها را با نفرت به هم فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانیت طی میکرد. دستها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالی که وحشت زده میان دست و پای یکدیگر گیر میکردند، به دنبال او میرفتند و التماس میکردند. پدرم ساکت و خشمگین منتظر احضار من بود. مادرم گفت: - آقا تقصیر خودتان است. هی شعر حافظ، هی لیلی و مجنون، هی آهنگ قمر. من میدیدم این آخریها یا به صفحه قمر گوش میکند یا کتاب شعر میخواند. خوب، نتیجه اش همین است دیگر ... آخر مگر همین یک دختر خاطرخواه شده؟ پدرم رو به ا ایستاد و در حالی که با انگشت به سوی مادرم اشاره میکرد گفت: - نه خانم، آدم از شعر حافظ و لیلی و مجنون و آهنگ قمر عاشق نمیشود. اوّل عاشق میشود، بعد به صرافت این چیزها میافتد. بعد هوس لیلی و مجنون و دلای دل به سرش میزند. این دختر هم اوّلی نیست که کسی را زیر سر دارد. ولی اوّلی است که یک لات آسمان جل را پیدا کرده... صاحب منصب میشود! هِه هِه. ارواح پدرش. من که بچه نیستم خانم. بگو بیاید... نمیگویی؟ پس خودم میروم. پدرم به سوی در هجوم برد. من به عقب جستم. میشنیدم که مادرم میگوید: - چه کار میخواهی بکنی آقا؟ حالا شما عصبانی هستید. یک وقت کاری دست خودتان میدهیدها! - برو کنار خانم. از سر راهم برو کنار! - جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ کنید. تو را به جان موچهر رحم کنید. - به جان منوچهر؟ این دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از این همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلویم پایین برود؟ زهر مار به جانم ریخت. یک لات جعلق یک لاقبا. یک بچه مزلّف. آبرویم را به باد داد... خواهرم التماس میکرد: - آقا جان، شامتان یخ میکند. اوّل شامتان را بخورید. عجب غلطی کردم. همه اش تقصیر من بود. صدای وحشتناکی بلند شد. فهمیدم پدرم با لگد دیس پلو را به دیوار کوبیده. مادر و خواهرم هم زمان فریاد کشیدند و من وحشت زده به سوی در حیاط دویدم و دوا دوان از پلهها سرازیر شدم و به طرف حیاط و ته باغ رفتم. کفشها را به دست گرفته بودم تا پدرم صدای پایم را نشنود. صدای به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فریاد پدرم را شنیدم که همچون شیر غران کف بر دهان فریاد میزد: - گفتم کدام گوری هستی دختر؟ و یکی یکی اتاقها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوی من زیر پا گذاشت. به ته باغ دویدم. کنار در مطبخ چادر به سر افکندم، ارسیهایم را پوشیدم و آهسته و با طمانینه از دو پله آجری شکسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سیاه و دودزده شدم. یک چراغ بادی به دیوار آشپزخانه آویخته بود. سه اجاق بزرگ کنار یکدیگر در دیوار روبه رو ساخته شده بود. خشتهای دو طرف هر اجاق بالا آمده و پایهای برای دیگ به وجود آورده بودند. همه سیاه و دودزده. در یک گوشه فرورفتگی دخمه مانندی وجود داشت که بدون هیچ دری به مطبخ مرتبط و پر از هیزم بود. ما در بچگی از ترس جن قدم به آشپزخانه نمیگذاشتیم. هر صدای جرق جرق از انبار هیزم نشانهای بر وجود جن و تاییدی بر قصههای زیر کرسی دایه جانم بود.
روی بام مطبخ گلولههای خاکه زغال را چیده بودند که برای کرسی زمستان درست کرده بودند تا خشک شود. در طرف چپ دیوار در چوبی کوتاهی بود که پس از عبور از آن و طی سه چهار متر به دهانه آب انبار میرسیدیم که با چند پله تا پاشیر پایین میرفت. بیچاره حاج علی بعد از هر وعده غذا باید ظروف را به آن جا میکشید و با چوبک و خاکستر و گرد آجر، تمیز میشست و بعد دوباره آنها را به مطبخ برمیگرداند و در ابارتر و تمیز و مرتبی قرار میداد که مخصوص این کار بود. انبار یک سکو داشت. روی سکو ظروف کوچک و دم دستی مثل سینی، سیخ کباب، کاسه و قابلمههای کوچک را قرار میدادند. زیر آن محل دیگهای بزرگ مسی، منقل و آبکش مسی و این قبیل چیزها بود. من ترجیح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغی روشن بود.
حاج علی که تازه خوردن غذا را با دستهای چرب به اتمام رسانده بود سر بلند کرد و با حیرت مرا نگاه کرد و به زحمت از جای خود بلند شد. - فرمایشی بود خانوم کوچیک؟ بار دیگر صدای فریاد پدرم را شنیدم. از درون مطبخ روشنایی مبهمیاز چراغهای آن سر حیاط و عمارت اربابی به چشم میخورد. تازه متوجه میشدم که حیاط و باغ و باغچه و پنجرههای رنگین و پشت دریهای روشن از نور چراغها چه منظره زیبایی دارند، به خصوص که نور آن در حوض وسط حیاط منعکس میشد. سرخی شمعدانیها غوغا میکرد. هرگز با این دقت و شگفتی نتیجه کار باغبان پیر و پسر او را که آب حوض را هم میکشید تحسین نکرده بودم و این همه آرزو نکرده بودم که از این محیط دور شوم و به آن دکان دودزده نجاری پناه ببرم. به آرامیبه سوی حاج علی برگشتم. امیدوار بودم کری گوش و بی خیالی او مانع شنیدن فریاد پدرم گردد. به صدای نسبتا بلند گفتم: - من ... من ... خانم جانم قلیان میخواهند. آتش نداری؟ خدا کند صدایم به آن سوی حیاط نرود. با تعجب نگاهم کرد: - پس سر قلیان کو؟ - الان میروم میآورم. حاج علی با خستگی و تنبلی گفت: - آخر میخواستم ظرفها را ببرم پاشیر بشورم. تا شما سر قلیان را بیاورید، من ظرفها را میبرم و برمیگردم. - نمیخواهد برگردی. ظرفها را ببر. من خودم آتش را برمیدارم. به من نگاه کرد. با تعجب لب پایین را جلو داد. ظرفها را برداشت که ببرد. متحیر بود. نمیدانست چراغ بادی را بردارد و ببرد یا نه! که اگر میبرد من در تاریکی میماندم. خواست بی چراغ برود گفتم: - نه، نه، من روشنی لازم ندارم. چراغ را بردار ببر. پیرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوی پاشیر آب انبار رفت. میدانستم تا دو ساعت دیگر هم برنمیگردد. چادر نماز را به خود پیچیدم و لب پله آشپزخانه در تاریکی نشستم. این تاریکی را از خدا میخواستم. مدتی طول کشید. همچنان به ساختمان نگاه میکردم. جنب و جوش خفیفی که در جریان بود و فقط برای من معنا داشت، اوج گرفت و سپس کم کم فروکش کرد. چه قدر طول کشید، نمیدانم. یک ساعت؟ دو ساعت؟ فقط میدانم که کمرم از نشستن روی پله درد گرفته بود. جرئت جنبیدن نداشتم. انگار خواب میدیدم. کابوس بود. مردم و زنده شدم تا یکی یکی چراغها خاموش شدند. صدای پای حاج علی را شنیدم که لنگ لنگان با نور چراغ بادی دوباره از پلههای آب انبار بالا میآمد. خسته از جا بلند شدم. تمام تنم درد میکرد. انگار کتک خورده بودم. حاج علی مرا دید. مرا دید و نگاهی مشکوک و متعجب به سویم افکند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه کرد و شلان شلان وارد مطبخ شد. نوک پا نوک پا به ساختمان اصلی برگشتم. انگار به کشتارگاه میروم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبی تهی کرده بودم. خوشبختانه ظاهرا همه خوابیده بودند یا با تظاهر به خواب، برای فرو خواباندن آتش خشم خویش و اجتناب از کشتن این دختر عاصی و سرکش دلیلی مییافتند. آهسته در اتاقی را که میدانستم نزهت در آن خوابیده، گشودم و بی صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم. بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشیاء رنگین و قیمتی آن بازی میکرد. با تنی خسته کنار او دراز کشیدم - با همان چادر که به دور خود پیچیده بودم – او هم طاقباز دراز کشید و به طاق خیره شد. سرم را تا کنار گوشش بردم. دست راستم را زیر سرم قائم کردم. - چی شد؟ دست خود را روی پیشانی افکنده و ملافه را تا گلو بالا کشیده بود به طوری که من فقط آستین او و دو چشم درشتش را میدیدم. - چه میخواستی بشود؟ میبینی چه شری به پا کردی؟ آقا جان قدغن کرده که از خانه بیرون بروی. اگر هم لازم شد، با درشکه آن هم با خانم جان یا با دده خانم و به اجازه خانم جان. بی اراده گفتم: - آه ... - آقا جان گفت به عمو پیغام میدهد که تا چند روز دیگر به باغ شمیران عمو جان میروید. میبرندت تا قرار و مدار عروسی ات را با منصور بگذارند. باز گفتم: - وای! و کنار خواهرم روی قالی ولو شدم و من هم طاقباز خوابیدم. غرق فکر بودم. هیچ کس و هیچ چیز را کنار خود نمیدیدم، دور و برم را نمیدیدم. فقط از خدا مرگم را میخواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگین بودم و احساس کینه میکردم که نگو. خواهرم ادامه داد: - تازه قدغن کرده که هیچ کس از اهل این خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد کند. همه باید راهتان را دور کنید. از سمت چپ بروید و سه چهار تا خانه را دور بزنید. باید از آن طرف بروید .... من ساکت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلفهای او را میدیدم – پرچین و حلقه حلقه بر روی پیشانی. و منصور را میدیدم – زلفهای روغن زده چسبیده به سر. شق و رق و جدی. بی هیچ احساسی. نمیخواستم، زور که نبود. منصور را نمیخواستم. حالا خواهرم دست چپ را زیر سر نهاده و بالای سر من خیمه زده بود: - بیا و دست بردار محبوبه. یک کمیفکر کن. ببین چه به روز همه آورده ای؟ تو با این همه دنگ و فنگ، با این زندگی، این بریز و بپاش، مگر میتوانی زن یک شاگرد نجار بشوی؟ میتوانی با یک آدم لات و آسمان جل زندگی کنی؟ آخر این پسره مگر چه دارد؟ به جز بوی گند چوب؟ ... حرف او را قطع کردم و پشت به او کردم: - ولم کن. بگیر بخواب. خواهرم پرسید: - آخر بگو چه خیالی داری محبوبه؟ - خیال او را. آرزوی بوی چوب داشتم.
درها به رویم بسته شد. گربهای بودم که در دام افتاده باشد، خشمگین، لجباز، وحشی. جرئت نمیکردم با پدرم روبه رو شوم. دایه که بعد از دو روز برگشته بود و نگاههای مشکوکی به من میکرد و حرفی نمیزد، ناهار و شامم را برایم میآورد. مادرم حتی المقدور از دیدن من اجتناب میکرد. هرگاه که به ضرورت از اتاق خارج میشدم و با او روبه رو میشدم، سر به زیر شرمگین، با حجب سلام میکردم. جوابی نمیشنیدم. خجسته واسطه بین من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسی میکرد و شیر نمیخورد. کم میخوابید. روزها هروقت صدای گریه او بلند میشد و بی تابی میکرد، مادرم هم پا به پای او صدای خود را بلند میکرد. - الهی بمیرم. این بچه از وقتی شیر قهره خورده از این رو به اون رو شده. از بس این دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا مرگ بدهد و راحتم کند. عجب ماری زاییده ام. و با این همه باز پستان به دهان منوچهر میگذاشت و باز غر میزد. پنچ روز، ده روز، بیست روز، زندانی خانه بودم. کلافه بودم. دیوانه بودم. شیدا بودم. هیچ فکری جز او در سرم نبود. این در بستن به روی من آتش درونم را تیزتر کرده بود. باعث شده بود که حالا دیگر هیچ فکری و ذکری جز او نداشته باشم. میخواستم فکر خود را به چیز دیگری معطوف کنم، نمیتوانستم. و این دیوانه ام میکرد. بیچاره ام میکرد. هروقت تا نزدیک در بیرونی میرفتم، دده خانم به بهانهای دنبالم میآمد، یا مادرم صدایم میزد یا دایه خانم به سراغم میآمد. - جایی نرویها محبوب جان. آقا جانت غدقن کرده اند. - نترس. کجا را دارم بروم؟ دارم میروم ته باغ گل بچینم. میخواهم از رویش گلدوزی کنم. راستی که در گلدوزی مهارت داشتم. رومیزی میدوختم که همه انگشت به دهان میماندند. گل بنفشه، گل محمدی، گل نرگس را میچیدم و نقشش را روی پارچه میکشیدم. آن وقت به گل نگاه میکردم و از روی رنگهای آن گلدوزی میکردم. میخواستم یک دستمال کوچک بدوزم. برای کسی که از بردن نامش حتی در ذهن خود نیز هراس داشتم. ولی نه، شنیده ام که دستمال دوری میآورد. یک پیش بخاری میدوزم تا بیندازد روی طاقچه بالای سر بخاری. آیینه را رویش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه کند و آن موهای وحشی را شانه بزند. پدرم گرامافون را جمع کرده بود. صفحههای قمر غیبشان زده بود. نشانی از کتاب لیلی و مجنون و یا دیوان حافظ نبود.ای وای، اینها چرا زندانی شده اند؟ اینها چرا مغضوب شده اند؟ اینها که دوای دل من بودند. پس من روزها تنها و بی کار در این خانه چه کنم؟ فقط مثل مرغ سرکنده پرپر بزنم؟ دلم میخواست سر به تن منصور نباشد. اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صدای ملایمیآب را به درون حوض کاشی فرو میریخت. پدرم قلیان میکشید. مادرم چای میخورد. من نوک پا پایین رفته بودم و گوش نشسته بودم. هیچ حرف و نقلی در میان نبود که به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولا بعد از جریان آن شب پدرم عبوس و کم حرف شده بود. اغلب سگرمههایش درهم بود. مادرم با نگرانی به او نگاه میکرد و من اغلب پشت در اتاقی که پدر و مادرم در آن بودند گوش میایستادم. ولی اصلا صحبتی از من و عشق و عاشقی من در بین نبود. این بدتر از داد و فریاد و سرزنش و کتک بود. کاش حرفی میزدند. کاش پدرم تهدید میکرد و مرا به قصد کشت میزد. اگر نام رحیم را به میان میآورد و از نجاری سرگذر حرف میزد، معنای آن این بود که رحیم در ذهن او وجود دارد و مایه مکافات اوست. مشکلی است که باید به طریقی حل شود. آن وقت من میگفتم طریقی وجود ندارد مگر وصال من و او. ولی این سکوت چه معنا داشت؟ یعنی اصلا مشکلی وجود ندارد. یعنی حرفهای من ارزش هیچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. یعنی دل دیوانه من باید آن قدر سر به سینه خسته ام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطیع شود که کاش میشد. ولی هروقت نسیمیمیوزید، من به یاد آن زلفهای آشفته و آن نگاه شوریده و آن رفتار صوفیانه میافتادم. آیا آن زلفها هم اکنون با وزش این نسیم میلرزند؟ چه قدر دلم هوای آن دکان کوچک و صدای اره و رنده را کرده بود. مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و کله دده خانم فس فس کنان پیدا شد. شنیدم که مادرم میگوید: - به فیروزخان بگو فردا صبح زود کالسکه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشریف میبرند باغ برادرشان شمیران. دلم ریخت. پس چرا آقا جان به قلهک نمیرود؟ به باغ خودش که تازه داشت باغ میشد. چرا به شمیرا میرفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تک و تنها؟ آن هم موقعی که همه ما در شهر بودیم و به خاطر زایمان مادرم و اتفاقات بعدی امسال صحبتی هم از ییلاق رفتن در میان نبود. تابستانها اهل بیت عموجان به باغ شمیران نقل مکان میکردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت میکرد. مادرم طفره میرفت. از او خوشش نمیآمد. زبان خوشی نداشت. پس چه طور شده که امسال بی مقدمه پدرم عازم شمیران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشی آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگی بزند و جواب سوالات مرا از زیر زبان مادرم بکشد. خجسته میگفت: - خانم جان میگویند عموجان از آقاجانت دعوت کرده. گفته تشریف بیاورید شمیران تا در مورد سرنوشت فرزندانمان تصمیم بگیریم. آقا جان هم میرود تا هر چه زودتر کار تو و منصور را به سامان برساند. خجسته مکثی کرد و ادامه داد: - آقا جان گفته دیگر صلاح نیست تو توی این خانه باشی. باید ردت کنند بروی. گفته دختری را که هوایی شده باید زود شوهر داد وگرنه بیشتر از این افتضاح بالا میآورد. خجسته سرخ شد: - قرار شده خانم جان هم به خاله جان پیغام بدهند زودتر بیایند، کار مرا هم با حمید تمام کنند ... خندید و افزود: - از ترس تو مرا هم دارند هول هولکی شوهر میدهند. گفتم: - مبارک است انشاالله خجسته. ولی من منصور را نمیخواهم. چشم ندیدش را دارم. با آن مادر عفریته بی چاک دهنش. اگر زیر بار رفتم، آن درست است! منصور را که میبینم انگار عزرائیل را دیده ام. - خانم جان میگویند میخواهد بخواهد. نمیخواهد، میزنم توی سرش، مینشانمش پای سفره عقد. - من خودم را میکشم. تریاک میخورم و خودم را میکشم. حالا میبینی. من زن منصور بشو نیستم. - بیچاره منصور که بد پسری نیست. دلم برایش میسوزد. تو دیوانه شدهای محبوب،ها! - آره به خدا، خوب گفتی خجسته، دیوانه شده ام. خودم از همه بهتر میدانم. صبح زود آقا جان با کالسکه رفت. من هنوز در رختخواب بودم که صدای برو و بیا را شنیدم و راحت شدم. وقتی آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض کرد و خجسته را صدا کرد: - بیا خجسته، بیا مادر زودتر آماده شو برویم خانه خاله ات. - نه خانم جان، من دیگر کجا بیایم؟ رویم نمیشود. صدای خنده مادرم را شنیدم: - خدا روی خجالت را سیاه کند. پاشو، پاشو! مگر میخواهیم کجا برویم؟ داریم میرویم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته ای؟ کسی به تو کاری ندارد. چه طور شده که مادرم باز میخندد؟ سرحال است؟ حال شوخی دارد؟ مادر و خواهرم راه افتادند و در میان بهت و حیرت من، دایه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علی جلوتر برود و درشکه برایشان بگیرد تا همه با درشکه بروند. هنگامیکه قصد عزیمت داشتند دده خانم با تردید نگاهی به مادرم کرد و گفت: - محبوبه خانم با شما تشریف نمیآورند؟ مادرم تند شد: - به تو چه دخلی دارد؟
- آخر اگر محبوبه خانم هم تشریف میآوردند، من هم با اجازه شما میرفتم سری به خواهرم میزدم. در میان شگفتی من و دده خانم و دایه جان، مادرم با خونسردی گفت: خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داری؟
من و دده خانم هر دو بی اراده نظری از روی تعجب به مادرم انداختیم. مگر قرار نبود همیشه یک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به این سادگی به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه برای رفتن به مرخصی و دادار از اقوامشان به این راحتی اجازه کسب نمیکردند.
آن هم زمانی که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبیعتا دده خانم باید مسئول مراقبت از من میشد. دده خانم من من کنان نگاهی به من کرد و گفت: - خوب... پس ... پس ... راستی بروم؟ مادرم با بی حوصلگی گفت: - برو دیگر، چه قدر پرچانگی میکنی! ولی تا قبل از غروب آفتاب برگردیها. هزار کار داریم. از دیشب غذا مانده. محبوبه خانم یک قابلمه میکشد، برای خواهرت ببر. مادرم اسم مرا برده بود، آیا معنی آشتی داشت؟ آتش بس اعلام میکرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، وای که این زن چه قدر فس فس میکرد. مثلا میخواست بعد از مدتها یک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علی یک قابلمه غذا برای خواهر او بکشد. باز آن قدر برای من و خود حاج علی میماند که لازم نباشد او طباخی کند. با این همه زورش میآمد قابلمه را پر کند. باید با او کلنجار میرفتم. - حاج علی، این همه غذاست، چرا زورت میآبد بکشی؟ - آخه هر چیزی حساب و کتاب دارد. این دده خانم پررو میشود. هروقت دیگر بود خنده ام میگرفت، ولی آن روز با بی قراری پا بر زمین میکوبیدم: - زود باش دیگر! قابلمه را پر میکنی یا خودم بگیرم پر کنم؟ حاج علی غرغرکنان قابلمه را پر کرد: - بفرمایید، مال بابام که نیست. هرچه قدر که بخواهید میریزم. آن قدر بخورند تا بترکند. اتاق حاج علی در بیرونی و نزدیک در حیاط بود. لنگ لنگان به سوی اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت کردن زیر دیگ در هر صبح و شام، همیشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن یک دست بر کمر میگذاشت و دولا دولا راه میرفت. پایش میلنگید. از درد استخوان بود یا نقص جسمینمیشد حدس زد. با این که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچرانی را داشت و همیشه علاوه بر سهمیه غذای خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک میکرد و میخورد، باز هم لاغر و استخوانی بود و گرچه پیر و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربی داشت. نه تنها به خاطر آشپزی بی نظیرش، بلکه به علت وفاداری کورکورانهای که داشت. میدانستم که از موقعیت استفاده میکند و میخوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها میگذارد؟ آیا دلش به حال من سوخته؟ آیا دوران اسارت من به پایان رسیده؟ آیا فکر میکردند بعد از این بیست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ یا چون آقا جان در شهر نیست، قانون بگیر و ببند هم شل شده! به هر دلیل که میخواهد باشد! من میروم به سراغ آن زلفهای پریشان، آن دستهای محکم و عضلانی، آن شاهرگی که در امتداد آن گردن کشیده از زیر پوست سبزه بیرون زده بود. به سراغ بوی چوب و صدای اره و آن بهشت دودزده .... چادر به سر کردم و پیچه زدم و به راه افتادم. حاج علی در اتاقش خوابیده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در این مدت فقط یک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهی ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار یک قرن میشد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. میدیدم که همه چیز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق میروند و میآیند. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط من که پرواز میکردم. سبک بودم. میخواستم به صدای بلند بخندم. پیچه را بالا زدم تا او را بهتر ببینم. تا او مرا بهتر ببیند. کاش میشد همچون گدایی بر در دکان او بنشینم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشیدن او را تماشا کنم. به پیچ کوچه سوم نزدیک شدم. یک مشت خون داغ به یک باره در دلم سرازیر شد. دلم هری پایین ریخت. دست و پایم سست شد. جرئت نداشتم از پیچ کوچه بپیچم و او را ببینم. ایستادم. ولی طاقت ایستادن هم نداشتم. نفس تازه کردم و پیچیدم. ناگهان سرد شدم. یخ کردم و درجا ایستادم. در دکان بسته بود. انگار موجی بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ این وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با میخ کوبیده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطیل بود. برای مدتی طولانی، برای همیشه. گیج و مات برجای ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه میکردم. کسی نبود که به من بگوید چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خیره شدم. مثل این که به جسد عزیزی نگاه میکنم. بی اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پایین افتاده بود. انگار استخوانی در گردنم نبود. پس بی جهت نبود که مادرم بند از پای من برداشته بود. بی خود نبود که گفت محبوبه. بی خود نبود که میخندید. میخواست بیایم و با چشم خودم ببینم. هر چه بود، زیر سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اند؟ چه شده؟ با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم میآمد. هر چه خشونت میکردند، هر چه بیشتر سنگ میانداختند، من بی طاقت تر میشدم. ولم کنید. به حال خودم رهایم کنید. خداوندا، دیگر چه طور او را ببینم؟ کجا پیدایش کنم؟ پرش دادند و رفت. به خانه برمیگشتم ولی پاهایم پیش نمیرفتند. مثل این که به ساقهایم سنگ بسته بودند. بی جان بودم. بی حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمین میکشیدم. دست به دیوار میگرفتم. به سختی نفس میکشیدم. پیر شده بودم. چرا هوا این قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چیز تغییر کرد. چرا نور خورشید تیره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگی جدی شد. تلخ شد. چرا عابرین عجول و اندوهگین هستند. چرا از سایههای روی دیوار غم میبارد. به خانه رسیدم. درختان چنار ردیف به ردیف اطراف حیاط صف کشیده بودند. آب حوض آرام بود و تموجی نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روی پشتی انداختم. اشکی هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصیان. نسبت به پدرم. به حیله گری مادرم که غیرمستقیم حقیقت را به من نمایاند. نسبت به منصور. حالا بنشینند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که این طور است، من هم میزنم به سیم آخر
حاج علی یا الله گویان نزدیک ساختمان آمد و سینی غذای مرا روی پلّهها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بی حالی از جا برخاستم و چادر به سر کردم. شاید حالا به سر کارش آمده باشد. بروم ببینم آمده یا نه. اگر چه از طرز تخته کوب کردن در آنچه را باید بفهمم فهمیده بودم. ولی با این همه میرفتم. میرفتم تا جای خالی او را ببینم. در بسته را ببینم و قیافۀ او را در پشت در مجسم کنم. بی حال و بی شور و شوق راه افتادم و دو کوچه را طی کردم و به سر پیچ کوچۀ سوم رسیدم. در به همان صورتی بود که از صبح دیده بودم. بی اراده زیر بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشکل بود. گیج و مبهوت راه میرفتم و نمیدانستم کجا میروم؟ چه میخواهم؟ کنار سقاخانه ایستادم ولی شمعی روشن نکردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه میشدم. راست میگفت مادرم، راست میگفت پدرم، لیلی شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوریده احوال بودم. باید به خانه بر میگشتم. برای چه این جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پریده، باید به قفس خودم برگردم و به درد خود بمیرم. -ای خانم، محض رضای خدا به من کمک کنید. یتیم هستم... همین را کم داشتم. پسر بچۀ گدای ده دوازده سالهای با پای برهنه، یقۀ باز و قبای کهنه و آلوده به دنبالم میدوید. اگر دکان باز بود و من سرحال بودم، بدون شک به یمن دیدار او پولی حسابی به این گدای ژنه پوش میدادم. ولی حالا از سماجت او عاصی بودم. از زمین و زمان کینه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت: - یتیم هستم. خانم. جان بچههایت به من کمک کن. چادرم کثیف میشد. با خشم او را هل دادم: - گمشو. کمیایستاد و دوباره به دنبالم دوید. همچنان که میرفتم، بدون آن که به پشت سرم نگاه کنم گفتم: - گفتم برو گمشو. صدایش را پایین آورد و گفت: - اون برات کاغذ داده. درجا میخکوب شدم. پسرک به سرعت جلو آمد و دست خود را باز کرد. - اون کیه؟ - گفت بگویم همان نجّاره. به بهانۀ دادن پول به سرعت کاغذ را از کف دست او قاپیدم و راه افتادم. در هشتی خانه کاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود که دیدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشید روشن شد و زندگی به جریان افتاد. عمه جان تکّه کاغذ دیگری به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد کرده بود. در کاغذ با خطّی خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم. احساس اشتیاق و محبّت از لابه لای کلمات نامه، از میان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ یادگارها را حفظ کرده بود. در حالی که دوباره کاغذ را میگرفت و در جعبه در جای خود قرار میداد. ادامه داد. دیگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. میدانستم که پدر و مادرم دیگر غم مرا ندارند. خیالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دیر باز میگشت و تا غروب چند ساعتی فرصت داشتم. حاج علی هم که به حساب نمیآمد. پیرمرد بیچاره، سرش به کار خودش بود. سبکبال بازگشتم و با قدمهای شمره به سمت چپ کوچ راه افتادم. تا آخر دیوار باغ منزلمان رفتم. در این قسمت بیشتر دیوار باغهایی بود که جا به جا به یکدیگر نزدیک میشدند. حتی عبر کالسکه که مدتّی به دستور پدرم از آن قسمت انجام میگرفت، به خاطر باریکی کوچه با سختی توام بود. وقتی به ته دیوار باغ رسیدم،باز به چپ پیچیدم. این جا کوچه باغ باریکی بود که از دو طرف آن درختان چنار از پس دیوار باغ ما و باغ همسایۀ مقابل سر برآورده و سایه بر زمین افکنده بودند. بسشتر کوچه پر خاک و خاشاک و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا دیده میشد. آن جا قریباً متروک بود. کوچه باغ بع زمین گستردۀ متروکی منتهی میشد که آن جا نیز خار و خاشاک و چند تک درخت نیمه خشک دیده میشد. هرگز به این معبر یا زمین پشت آن نیم نگاهی نیز نیفکنده بودم. آن روز این معبر متروک بهشت من شد. اواسط کوچه ایستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرمای تابستان، احدی در آن حوالی نبود و اگر هم بود مرا در چادر کهنهای که به سر کرده بودم و پیچهای که به رو داشتم به جا نمیآورد. پشت به کوچۀ اصلی ایستاده بودم. صدای پای او را شنیدم که از پشت سرم داخل آن معبر باریک و تنگ شد. صدای خش خش خرد شدن خار و خاشاک را میشنیدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل این که من مسئول وضعیت کثیف و آشفته و درهم و برهم آن کوچه بودم. لحظهای بعد از کنارم گذشت و روبه رویم ایستاد. لبخند شرم آگینی به لب داشت. از زیر کلاه تخم مرغی که کمیجلو کشیده بود، حلقههای زلفش دیده میشد. در پشت گردنش نیز موها از زیر کلاه بیرون بود. باز هم یقۀ پیراهن چلوارش در زیر قبا گشوده بود و گردن و پست تیرۀ او را به نمایش میگذاشت. شالی به کمر بسه بود و من حیران بودم که عمر این لباسها تا کی خواهد بود؟ اگر این لباس را بر حسب جبر زمان به کنار بگذارد و کت و شلوار بپوشد چه شکل خواهد شد؟ کف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت: - سلام. - سلام. سایۀ برگهای چنار و نور آفتاب بر صورتش بازی میکردند. پرسید: - این بیست و سه روز کجا بودی؟ - زندانی بودم. ابروی چپش به نشانۀ حیرت بالا رفت. - به پدرم گفتم. او هم غدقن کرد که از خانه خارج شوم. دکان تو چرا بسته؟
همان پوزخند تمسخر آمیز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگی از شیطنت به خود گرفتند: - نمیدانی؟ - نه. - از پدرت بپرس. پس درست حدس زده بودم. کار پدرم بود. ولی چه طور؟ - پدرت د