loading...

رمان

Content extracted from http://l0velyl.blog.ir/rss/?1741502410

بازدید : 393
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 2:57
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

هکر نست خمار

کتاب «هکر نست خمار» نوشته فتانه حاج‌ سیدجوادی است.

این کتاب یکی از پرفروش‌ترین رمانهای فارسی است که در طی دهه اول انتشار، 200 هزار نسخه از آن فروش رفته‌است.

داستان این کتاب، داستان سوزناک عشق نافرجام دختری از اعیان دوره قدیم تهران به جوانی نجار از طبقه پایین جامعه را روایت می‌کند. ترجمه آلمانی این کتاب حدود 10 هزارنسخه فروش داشته و مورد توجه خوانندگان خارجی نیز قرار گرفته است.

خلاصه داستان:

سودابه دختر جوان تحصیل‌کرده و ثروتمندی است که می‌خواهد با مردی که با قشر خانوادگی او مناسبتی ندارد، ازدواج کند. برای جلوگیری از این پیوند، مادر سودابه وی را به پندگرفتن از محبوبه، عمهٔ سودابه، سفارش می‌کند.

صفح ۲۱ ‌.

- بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق می‌شوی؟ آن هم عاشق شاگرد نجار سر گذر!‌‌‌ای خاک بر آن سر بی لیاقتت بکنند دختر بصیرالملک.‌‌‌ای خاک بر سرم با این دختر بار آوردنم! صدای گریه مادرم بلند شد. خواهرم گفت: - نکنید خانم جان، این طور نکنید. شیرتان خشک می‌شودها!... دست به گردن مادرم انداخت و او را بوسید. - همان بهتر که خشک بشود. بچه ام این شیر قهره را نخورد بهتر است. دستت درد نکند دختر. خوب بلایی به سرمان آوردی... من به پدرت چه بگویم؟ بگویم دخترت لیلی شده؟ عاشق نجار بی سروپایی محل شده؟ بگویم تو باید پدر زن شاگرد نجار زیرگذر نجار یک لا قبای گشنه گدا؟ صدایش کم کم از خشم اوج می‌گرفت. نمی‌دانم ناگهان چه گونه در من جوشید و چه طور جرئت کردم که من هم صدایم را بلند کنم. شاید خلوت بودن خانه یا نبودن پدرم این جرئت را به من بخشید. گفتم: - خوب، گشنه است باشد. مگر همه باید پولشان از پارو بالا برود؟ کار می‌کند. دزدی که نمی‌کند! نزهت نگفت، خودم می‌گویم. می‌خواهد برود توی نظام. صاحب منصب می‌شود. نفسی تازه کردم و ادامه دادم: - کار که عیب نیست! خود آقا جان هر شب کتاب لیلی و مجنون می‌خواند. آن وقت شما می‌گویید.... مادرم خود را با تمام هیکل به طرف من انداخت : -‌‌ان‌چشم‌های وقیحت را پایین بینداز، دختره بی آبرو. حیا نمی‌کنی؟ خجالت نمی‌کشی؟ گوشه دامنم به چنگش افتاد. با تمام قوا دامنم را از چنگش کشیدم و فرار کردم. صدایش را می‌شنیدم که فریاد می‌زد: - مگر آقا جانت امشب نیاید. وگرنه نعشت را از این خانه بیرون می‌برند. در کنار در ایستادم و گریه کنان گفتم: - چه بهتر، راحت می‌شوم. - تف به آن روی بی حیایت. نزهت سرم فریاد کشید: - بس کن دیگر محبوبه خفه شو. برو بیرون. از اتاق بیرون دویدم و گوشه ایوان چمباتمه نشستم. خواهر بیچاره ام تا شب بین من و مادرم رفت و آمد می‌کرد. گاهی سعی می‌کرد مرا قانع کند تا از خر شیطان پیاده شوم و گاه به مادرم نصیحت می‌کرد. - خانم جان، آخر مگر فقط محبوب است که عاشق شده؟ خوب، خیلی‌ها خاطرخواه می‌شوند، زن و شوهر می‌شوند و به خیر و خوشی عاقبت به خیر می‌شوند. - بله، خاطرخواه می‌شوند، ولی نه خاطرخواه شاگرد نجار سرگذر. مگر از روی نعش من رد بشود. خواهر کوچکم، خجسته، در این میان مات و مبهوت نظاره گر بود. مادرم فریاد می‌زد: - فکر آبروی پدرش را نکرد؟ فکر آبروی مادر و خواهرش را نکرد؟ فکر آبروی این طفل معصوم را نکرد؟.... و با دست خجسته را نشان داد. نزهت گفت: - خانم جان، محبوبه راست می‌گوید. چهار صباح دیگر می‌رود توی نظام و سری توی سرها درمی‌آورد.... مادرم فریاد زد: - به گور پدرش می‌خندد. محبوبه غلط می‌کند با تو. مرتیکه بی همه چیز می‌رود توی نظام؟ پس فردا شوهر تو هم یا توی سرت می‌زند و بیرونت می‌کند، یا سرت هوو می‌آورد. تا بیایی حرف بزنی، سرکوفت خواهرت را به تو می‌زند. این دختر، این خجسته از همه جا بی خبر، دیگر که به سراغش می‌آید، مردم نمی‌گویند این همه لنگه خواهرش است؟ لایق گیس مادرش است؟ خیال می‌کنی دیگر کسی به سراغ ما می‌آیند؟ در خانه ما را می‌زند؟ مردم حتی اجازه نمی‌دهند دخترهایشان با خجسته راه بروند. هم کلام بشوند. نمی‌گذارند بچه‌هایشان با ما حشر و نشر کنند، چه رسد به این که او را برای پسرشان خواستگاری کنند. حق هم دارند. من هم بودم اجازه نمی‌دادم دخترم با همچین دختر بی حیای وقیحی رفت و آمد کند.‌‌‌ای خدا، این چه خاکی بود به سرم شد؟ کم کم مادرم خسته شد. چادری به خود پیچید و کنار دیوار اتاق چمباتمه زد و ساکت نشست. نمی‌دانم منتظر فرا رسیدن شب و آمدن پدرم بود یا از حال رفته بود و جان نداشت که از جایش بلند شود.

حالا خجسته هم که خبرها را برایم می‌آورد، پهلوی من چمپاتمبه زده بود. خواهر بزرگترم کنار مادرم بود. شب فرا می‌رسید و آمدن پدرم نزدیک می‌شد. حالم چنان بود که انگار دل از حلقم بیرون پرید. دهانم خشک شده بود. خجسته آب برایم می‌آورد، بی فایده بود. تمام بدنم می‌لرزید. انگار منتظر جلاد بودم. خواهرانم به کمک یکدیگر چراغ‌های گردسوز را روشن کردند. به فرمان خجسته حاج علی از مطبخ بیرون آمد و حیاط را آب و جارو کرد. صدای مادرم را می‌شنیدم که با ناله و قهر به خجسته می‌گوید: - مادر، در و پنجره را ببند، سردم شده. خجسته با ترس و احتیاط به ملایمت می‌گفت: - توی چله تابستان خانم جان؟ هوا که خیلی گرم است! - گفتم آن در را ببند، بگو چشم. حالم خوش نیست. صدای بسته شدن در و پنجره رو به ایوان را شنیدم. پشت پنجره‌ها از درون اتاق پشت دری‌هایی با حاشیه سفید تور که کمرشان را از میان بسته و باریک کرده بودند نصب شده بود که دید نامحرم را به درون اتاق محدود می‌کرد. حتما مادرم نمی‌خواست صدای پدرم بیرون برود و احتمالا در ته باغ و کنج آشپز خانه به گوش نیمه کر حاج علی برسد. حالا که دایه جان و دده خانم نبودند، خواهرانم سفره را چیدند. باز دوغ و شربت آلبالو که پدرم آن همه دوست داشت و مادرم اصلا دوست نداشت. باز ترشی لیته و ترشی گردو که بهار همان سال مادرم برای اولین بار درست کرده بود و هنوز درست هم جا نیفتاده بود. صدای ناله مادرم را شنیدم که با عجز و درماندگی به نزهت می‌گفت: - هی گفتند ترشی گردو نیندازیدها، آمد و نیامد دارد. گوش نکردم به حرفشان خندیدم. باور نمی‌کردم این بلا به سرم می‌آید. نزهت با صدایی گرفته به زور خندید: - وا چه حرف‌ها! حرف‌های خاله زنک‌ها را می‌زنید خانم جان. حالا هم که طوری نشده. خوب، دارید دخترتان را شوهر می‌دهید. خودمانیم‌ها، کم کم داشت دیر می‌شد. - نزهت حیا کن. من تابوت محبوبه را هم روی دوش این پسره لات بی همه چیز نمی‌گذارم. خواب دیده خیر باشه. او یک غلطی کرده، تو هم دنباله اش را گرفتی؟ امشب من باید تکلیفم را با این دختر پیش پدرت روشن کنم. - خانم جان، تو را به خدا تا آقا جان از راه می‌رسند شروع نکنیدها! بگذارید اوّل خستگی در کنند. یک لقمه غذا بخورند بعد... روغن داغش را هم خیلی زیاد نکنید. مادرم آه کشید: - نمی‌خواهند تو به من درس بدهی. اوّل صدای قدم‌های پدرم را از بیرونی شنیدم. بعد از مدّتی کوتاه لحن شگفت زدۀ او از حیاط اندرون به گوشم خورد: - خانم کجا هستید؟ چرا هیچ کس این جا نیست؟ خجسته در ایوان به سراغم آمد و با صدای آهسته و وحشت زده گفت: - محبوبه، فعلاً پاشو بیا توی اتاق تا آقا جان بویی نرد. بعد از شام برو. با قیافۀ گرفته گوشۀ سفره نشستم. پدرم کفش‌ها را کند و با عصای آبنوس که برای شیکی به دست می‌گرفت، وارد اتاق شد. از دیدن عصا برق از سرم پرید. - چرا حاج علی در را باز کرد؟ پس فیروز کجاست؟ اِهه، نزهت تو هم که این جا هستی! خجسته سلامی‌کرد و دوان دوان به ته حیاط رفت تا غذا را که پدرم به محض ورود دستور کشیدن آن را به حاج علی داده بود از او بگیرد و بیاورد. نزهت زورکی خندید و گفت: - خوششتان نمی‌آید اینجا باشم آقا جان؟ - چرا جانم، چرا! قدمت به چشم. ولی این وقت شب... بدون شوهرت...؟ آن گاه حیرت زده و مبهوت نگاهی به اطراف انداخت و به مادرم گفت: - حالت خوب نیست خانم؟ رنگ و رویت خیلی پریده. در حالی که کتش را که در آورده بود روی یک مخده می‌انداخت، در کنار سفره نشست. مادرم گفت: - چرا، خوب هستم، سرم یک کمی‌درد می‌کند، به نظرم چاییده باشم. شما ترشی نمی‌خورید؟ پدرم عدس پلو را در بشقاب کشید. هنوز یکی دو لقمه از آن را نخورده بود که خطاب به مادرم گفت: - پس منوچهر کجاست؟ سر و صدایش نیست. مادرم حرف توی حرف آورد: - نزهت جان، چرا شربت برای خودت نمی‌ریزی؟ پدرم که ناگهان جو را غیر طبیعی یاقته بود، خطاب به من گفت: - محبوبه، تو چه ات شده؟ چرا بق کرده ای؟... و بعد با نگرانی، با صدای نسبتاً بلند پرسید: - خانم، منوچهر کجاست، شماها چه آن شده؟ دایه کو؟ فیروز و زنش کجا هستند؟... چون متوجّه سکوت همۀ ما شد، نگرانی و هراس در او شدّت گرفت. احتمالاً می‌ترسید که منوچهر به نحوی از دستش رفته باشد. بلایی که در آن روزگار احتمال آن برای اطفال نوزاد زیاد بود و به کرّات پیش می‌آمد. این بار با وحشت و تحکّم پرسید: - خانم، گفتم منوچهر کجاست؟ مادرم با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد گفت: - خانۀ نزهت. من آهسته دامن لباسم را بر طبق عادت تکان دادم. نه این که غذایی روی آن ریخته باشد. چرا که تقریباً اصلاً غذا نخورده بودم. فقط بر حسب عادت، و آهسته از جا برخاستم و از اتاق خارج شدم. چهار جفت چشم با احساسات و اندیشه‌های گناگون مرا تعقیب کردند. مادرم که سعی می‌کرد چشمش به من نیفتد، با نفرت روی از من برگردانید. بلافاصله صدای پدرم بلند شد: - امشب توی این خانه چه خبر است؟ دوان دوان به اتاق کناری رفتم، ولی فکر کردم ماندن در این جا فایده‌‌‌ای ندارد. بسیار به خطر نزدیک بودم. پدرم اوّل از همه دنبال من به این جا می‌آمد و بعد هم به صندوقخانه که از بچگی مخفیگاه مورد علاقۀ من بود می‌رت. چادر نماز خود را به یک دست گرفتم و با دست دیگر ارسی‌هایم را برداشتم. بار دیگر نوک ا پشت در رفتم و از درز در چشم به درون دوختم. پدرم دستها را پشت کمر زده و بالای سر مادرم ایستاده بود. مادرم با زاری و التماس می‌گفت: - آقا، شما را به خدا بنشنید تا بگویم. این طور که شما بالای سر من ایستاده اید زبانم بند می‌آید. پدرم در سکوت با دو سه قدم بلند به انتهای اتاق رفت و یک صندلی چوبی از کنار میز عسلی برداشت. برگشت و آن را در کنار مادرم درست رو در روی او گذاشت و روی آن نشست. دست‌ها را روی سینه صلیب کرد. حالا تکمۀ آستین‌ها را گشوده و آن‌ها را تا کرده بالا زده بود. یکی دو تکمۀ یقۀ پیراهنش هم باز بود. کف پاهای پوشیده در جورابش روی زمین تقریباً به یکدیگر چسبیده بود و زانوهایش از هم جدا بودند. انگار می‌خواست فضای لازم را برای هیکل مادرم ایجاد کند. - خوب، من نشستم. حالا بفرمایید. صدایش آمرانه بود. مادرم رو به خجسته کرد: - خجسته، برو بخواب. پدرم در سکوت و متعجّب یک ابروی خود را باا برد و به خجسته نگاه کرد. خجسته که چنان سر به زیر افکنده بود که فقط مغز سرش دیده می‌شد، سر بلند کرد و گفت: - نمی‌خواهید سفره را جمع کنم؟ - لازم نیست. من و نزهت خودمان ستیم. جمع می‌کنیم. خجسته بیرون آمد. خودم را کنار کشیدم. خجسته در را بست و به سوی من نگاه کرد و با چشمانی که از فرط وحشت گشاد شده بودند، لب خود را گزید و آهسته گفت: - اینجا نمان. برو قایم شو. آقا جان تکه تکه ات می‌کند. برو قایم شو. به علامت سکوت انگشت روی لب نهادم و اشاره کردم که برود بخوابد. بدنم می‌لرزید و نمی‌توانستم به خوبی درون اتاق را تماشا کنم. پدرم خطاب به مادرم گفت: - خوب؟ - من دایه و منوچهر را فرستادم خانه نزهت که .... پدرم حرف او را قطع کرد: - مگر این بچه شیر نمی‌خواهد؟ - خوب، برای همین فرستادم خانه نزهت. گفتم دایه محمود به منوچهر هم شیر بدهد. فیروز و دده خانم را هم نزهت به بهانه نذر و نیاز و شمع روشن کردن به شاه عبدالعظیم فرستاده. می‌خواستیم خانه خلوت باشد. - خانه خلوت باشد؟ برای چه؟ که چه بشود؟ مادرم روی دو زانو نشست و دو دست خود را بر زانوها نهاد و گفت: - می‌خواهم با شما حرف بزنم. صدایش می‌لرزید. - در باب چه؟ - محبوبه. مادرم سر به زیر افکند و ادامه داد: - به نزهت گفته که پسر عمو را نمی‌خواهد. - یعنی چه؟ این چه گربه رقصانی است که در می‌آورد! اوّل گفت باید پسر عطاالدوله را ببینم. بعد گفت او را نمی‌خواهم زن و بچه داشته. مگر از اوّل نمی‌دانست زن و بچه داشته؟ حالا هم منصور را نمی‌خواهد؟ - والله آقا، به خدا من هم عین همین حرف‌ها را بهش گفتم. - پس چه می‌خواهد؟ تا کی توی خانه بنشیند؟ بچه که نیست! پانزده شانزده سال سن دارد. هنوز هم خودش نمی‌خواهد چه می‌خواهد؟ - چرا آقا، می‌داند که را می‌خواهد؟ پدرم انگار مجسمه، درجا خشک شده بود و پس از لحظه‌‌‌ای گفت: - چه گفتی؟

- آقا، شما را به جدت اگر داد و فریاد راه بیندازی.... پدرم سید بود. مادرم مکثی کرد و با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، ادامه دا: - می‌گوید... می‌گوید ... راستش خودش یک نفر را زیر سر دارد. - یک نفر را زیر سر دارد؟ ... کی را؟ پدرم حال میر غضبی را داشت که با آرامش محکوم به اعدامی‌را نظاره می‌کند که می‌خواهد تا چند لحظه دیگر با فراغ بال سر از بدن او جدا سازد. پس به او فرصت می‌دهد. گوشه سبیلش را می‌جوید. مادرم سر به زیر افکند. - چه بگویم آقا ... - گفتم کی؟ صدای پدرم بلندتر شد. مادرم چه قدر عاقل بود که خواست در و پنجره‌ها را ببندند. - آقا، می‌ترسم بگویم. خیلی اسم و رسم دار نیست. صدای مادرم در ناله‌‌‌ای گم شد. سکوتی بر اتاق مستولی شد. - او را کجا دیده؟ نزهت با هیکل تپل و سفیدش پشت سر پدرم ایستاده بود و با انگشتان خود ور می‌رفت. مادرم که سر به زیر داشت و با انگشت دور گل‌های قالی خط می‌کشید با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد گفت: - سرگذر. پدرم با صدایی که در حکم آرامش قبل از طوفان بود، با صدایی که پیام آور انفجار گلوله توپ بود گفت: - نازنین، با زبان خوش می‌پرسم. چه کسی را زیر سر دارد؟ به وضوح را بر زبان راندن نام من اکراه داشت. - اگر بگویم ناراحت نمی‌شوید؟ شما را به خدا ... - گفتم این آدم کیست؟ - یک شاگرد نجار، همان نجاری سرگذر. اسمش رحیم است. پدرم همان طور مثل مجسمه دست به سینه نشسته بود و تکان نمی‌خورد. تا آن شب ندیده بودم که رنگ سرخ لب انسانی به ناگهان سفید شود. لب‌های پدرم سفید شدند. از فراز سر مادرم به دیوار رو به رو خیره شده بود. یک لحظه در خاموشی سپری شد. مادرم با شگفتی و وحشت سربلند کرد و به پدرم زل زد. سکوت او وحشت انگیز تر از هر داد و فریاد و جار و جنجالی بود. به آرامی‌گفت: - آقا؟!! و چون پدرم باز ساکت مانده بود، با لحنی امید بخش گفت: - آقا، می‌خواهد برود توی نظام. همیشه که نجار نمی‌ماند. پدرم همچنان که به دیوار نگاه می‌کرد، دهان گشود. صدایش متین، بم، خفه و آرام بود. به زحمت از حلقومش خارج می‌شد. انگار کسی گلویش را می‌فشرد: - کجاست؟ ... این دختره کجاست؟ مادرم با دو دست زانوهای پدرم را گرفت: - آقا، تو را به جدتان، چه کارش دارید؟ - توی کوچه و بازار می‌گردد؟ توی شهر ولو شده هر غلطی دلش می‌خواهد می‌کند؟ کجاست؟ گفتم کجاست؟ خواهرم به التماس گفت: - آقا جان، شما را به خدا ببخشیدش. غلط کرد. اصلا من بی خود با شما حرف زدم. روی بچگی یک غلطی کرده ... پدرم مثل ترقه از جا پرید: - روی بچگی؟ مادرت به سن و سال او یک بچه دو ساله داشت. زیادی افسار او را ول کرده ام. من این دختر را زیر شلاق کبود و هلاک می‌کنم تا عاشقی از یادش برود. خواهرم آه و ناله می‌کرد: - آقا جان، عاشقی یعنی چه؟ این چه حرفی است ؟ ... مادرم می‌گفت: - آقا، آبروریزی نکنید. سر و صدا بیرون می‌رود. تف سربالاست. پدرم فریاد زد. انگار اختیارش را از دست داده بود: - آبروریزی؟ آبروریزی دیگر بیش از این؟ یعنی دایه وللله و کلفت و نوکر نفهمیده اند؟ خر هستند؟ اگر هم تا الان نفهمیده باشند، هنوز دیر نشده. ذوق نکن. طشت رسواییمان از بام می‌افتد. خواهرم حق داشت که می‌گفت این قدر دخترهایت را پر و بال نده. گفتم بگو بیاید این جا ببینم. کجاست این گیس بریده؟ مادرم با شنیدن حرف عمه ام لب‌ها را با نفرت به هم فشرد. پدرم عرض و طول اتاق را با عصبانیت طی می‌کرد. دست‌ها را به پشت زده بود و خواهر و مادرم در حالی که وحشت زده میان دست و پای یکدیگر گیر می‌کردند، به دنبال او می‌رفتند و التماس می‌کردند. پدرم ساکت و خشمگین منتظر احضار من بود. مادرم گفت: - آقا تقصیر خودتان است. هی شعر حافظ، هی لیلی و مجنون، هی آهنگ قمر. من می‌دیدم این آخری‌ها یا به صفحه قمر گوش می‌کند یا کتاب شعر می‌خواند. خوب، نتیجه اش همین است دیگر ... آخر مگر همین یک دختر خاطرخواه شده؟ پدرم رو به ا ایستاد و در حالی که با انگشت به سوی مادرم اشاره می‌کرد گفت: - نه خانم، آدم از شعر حافظ و لیلی و مجنون و آهنگ قمر عاشق نمی‌شود. اوّل عاشق می‌شود، بعد به صرافت این چیزها می‌افتد. بعد هوس لیلی و مجنون و دل‌‌‌ای دل به سرش می‌زند. این دختر هم اوّلی نیست که کسی را زیر سر دارد. ولی اوّلی است که یک لات آسمان جل را پیدا کرده... صاحب منصب می‌شود! هِه هِه. ارواح پدرش. من که بچه نیستم خانم. بگو بیاید... نمی‌گویی؟ پس خودم می‌روم. پدرم به سوی در هجوم برد. من به عقب جستم. می‌شنیدم که مادرم می‌گوید: - چه کار می‌خواهی بکنی آقا؟ حالا شما عصبانی هستید. یک وقت کاری دست خودتان می‌دهیدها! - برو کنار خانم. از سر راهم برو کنار! - جان موچهر. آقا، اوقاتتان را تلخ کنید. تو را به جان موچهر رحم کنید. - به جان منوچهر؟ این دختر گذاشت من حلاوت وجود منوچهر را بچشم؟ گذاشت بعد از این همه سال چهار صباح هم آب خوش از گلویم پایین برود؟ زهر مار به جانم ریخت. یک لات جعلق یک لاقبا. یک بچه مزلّف. آبرویم را به باد داد... خواهرم التماس می‌کرد: - آقا جان، شامتان یخ می‌کند. اوّل شامتان را بخورید. عجب غلطی کردم. همه اش تقصیر من بود. صدای وحشتناکی بلند شد. فهمیدم پدرم با لگد دیس پلو را به دیوار کوبیده. مادر و خواهرم هم زمان فریاد کشیدند و من وحشت زده به سوی در حیاط دویدم و دوا دوان از پله‌ها سرازیر شدم و به طرف حیاط و ته باغ رفتم. کفش‌ها را به دست گرفته بودم تا پدرم صدای پایم را نشنود. صدای به هم خوردن دو لنگه در اتاق و فریاد پدرم را شنیدم که همچون شیر غران کف بر دهان فریاد می‌زد: - گفتم کدام گوری هستی دختر؟ و یکی یکی اتاق‌ها و صندوق خانه و حوضخانه را در جست و جوی من زیر پا گذاشت. به ته باغ دویدم. کنار در مطبخ چادر به سر افکندم، ارسی‌هایم را پوشیدم و آهسته و با طمانینه از دو پله آجری شکسته بالا رفتم و وارد آشپزخانه سیاه و دودزده شدم. یک چراغ بادی به دیوار آشپزخانه آویخته بود. سه اجاق بزرگ کنار یکدیگر در دیوار روبه رو ساخته شده بود. خشت‌های دو طرف هر اجاق بالا آمده و پایه‌‌‌ای برای دیگ به وجود آورده بودند. همه سیاه و دودزده. در یک گوشه فرورفتگی دخمه مانندی وجود داشت که بدون هیچ دری به مطبخ مرتبط و پر از هیزم بود. ما در بچگی از ترس جن قدم به آشپزخانه نمی‌گذاشتیم. هر صدای جرق جرق از انبار هیزم نشانه‌‌‌ای بر وجود جن و تاییدی بر قصه‌های زیر کرسی دایه جانم بود.

روی بام مطبخ گلوله‌های خاکه زغال را چیده بودند که برای کرسی زمستان درست کرده بودند تا خشک شود. در طرف چپ دیوار در چوبی کوتاهی بود که پس از عبور از آن و طی سه چهار متر به دهانه آب انبار می‌رسیدیم که با چند پله تا پاشیر پایین می‌رفت. بیچاره حاج علی بعد از هر وعده غذا باید ظروف را به آن جا می‌کشید و با چوبک و خاکستر و گرد آجر، تمیز می‌شست و بعد دوباره آن‌ها را به مطبخ برمی‌گرداند و در ابارتر و تمیز و مرتبی قرار می‌داد که مخصوص این کار بود. انبار یک سکو داشت. روی سکو ظروف کوچک و دم دستی مثل سینی، سیخ کباب، کاسه و قابلمه‌های کوچک را قرار می‌دادند. زیر آن محل دیگهای بزرگ مسی، منقل و آبکش مسی و این قبیل چیزها بود. من ترجیح دادم به آشپزخانه بروم، چون به هر حال در آن جا چراغی روشن بود.

حاج علی که تازه خوردن غذا را با دست‌های چرب به اتمام رسانده بود سر بلند کرد و با حیرت مرا نگاه کرد و به زحمت از جای خود بلند شد. - فرمایشی بود خانوم کوچیک؟ بار دیگر صدای فریاد پدرم را شنیدم. از درون مطبخ روشنایی مبهمی‌از چراغ‌های آن سر حیاط و عمارت اربابی به چشم می‌خورد. تازه متوجه می‌شدم که حیاط و باغ و باغچه و پنجره‌های رنگین و پشت دری‌های روشن از نور چراغ‌ها چه منظره زیبایی دارند، به خصوص که نور آن در حوض وسط حیاط منعکس می‌شد. سرخی شمعدانی‌ها غوغا می‌کرد. هرگز با این دقت و شگفتی نتیجه کار باغبان پیر و پسر او را که آب حوض را هم می‌کشید تحسین نکرده بودم و این همه آرزو نکرده بودم که از این محیط دور شوم و به آن دکان دودزده نجاری پناه ببرم. به آرامی‌به سوی حاج علی برگشتم. امیدوار بودم کری گوش و بی خیالی او مانع شنیدن فریاد پدرم گردد. به صدای نسبتا بلند گفتم: - من ... من ... خانم جانم قلیان می‌خواهند. آتش نداری؟ خدا کند صدایم به آن سوی حیاط نرود. با تعجب نگاهم کرد: - پس سر قلیان کو؟ - الان می‌روم می‌آورم. حاج علی با خستگی و تنبلی گفت: - آخر می‌خواستم ظرف‌ها را ببرم پاشیر بشورم. تا شما سر قلیان را بیاورید، من ظرف‌ها را می‌برم و برمی‌گردم. - نمی‌خواهد برگردی. ظرف‌ها را ببر. من خودم آتش را برمی‌دارم. به من نگاه کرد. با تعجب لب پایین را جلو داد. ظرف‌ها را برداشت که ببرد. متحیر بود. نمی‌دانست چراغ بادی را بردارد و ببرد یا نه! که اگر می‌برد من در تاریکی می‌ماندم. خواست بی چراغ برود گفتم: - نه، نه، من روشنی لازم ندارم. چراغ را بردار ببر. پیرمرد مبهوت چراغ را برداشت و شلان شلان به سوی پاشیر آب انبار رفت. می‌دانستم تا دو ساعت دیگر هم برنمی‌گردد. چادر نماز را به خود پیچیدم و لب پله آشپزخانه در تاریکی نشستم. این تاریکی را از خدا می‌خواستم. مدتی طول کشید. همچنان به ساختمان نگاه می‌کردم. جنب و جوش خفیفی که در جریان بود و فقط برای من معنا داشت، اوج گرفت و سپس کم کم فروکش کرد. چه قدر طول کشید، نمی‌دانم. یک ساعت؟ دو ساعت؟ فقط می‌دانم که کمرم از نشستن روی پله درد گرفته بود. جرئت جنبیدن نداشتم. انگار خواب می‌دیدم. کابوس بود. مردم و زنده شدم تا یکی یکی چراغ‌ها خاموش شدند. صدای پای حاج علی را شنیدم که لنگ لنگان با نور چراغ بادی دوباره از پله‌های آب انبار بالا می‌آمد. خسته از جا بلند شدم. تمام تنم درد می‌کرد. انگار کتک خورده بودم. حاج علی مرا دید. مرا دید و نگاهی مشکوک و متعجب به سویم افکند و آن گاه به طرف ساختمان نگاه کرد و شلان شلان وارد مطبخ شد. نوک پا نوک پا به ساختمان اصلی برگشتم. انگار به کشتارگاه می‌روم، به سلاخ خانه. از وحشت قالبی تهی کرده بودم. خوشبختانه ظاهرا همه خوابیده بودند یا با تظاهر به خواب، برای فرو خواباندن آتش خشم خویش و اجتناب از کشتن این دختر عاصی و سرکش دلیلی می‌یافتند. آهسته در اتاقی را که می‌دانستم نزهت در آن خوابیده، گشودم و بی صدا وارد شدم و در را پشت سرم بستم. بلافاصله خواهرم برخاست و نشست. نور مهتاب اتاق را در برگرفته بود و با اشیاء رنگین و قیمتی آن بازی می‌کرد. با تنی خسته کنار او دراز کشیدم - با همان چادر که به دور خود پیچیده بودم – او هم طاقباز دراز کشید و به طاق خیره شد. سرم را تا کنار گوشش بردم. دست راستم را زیر سرم قائم کردم. - چی شد؟ دست خود را روی پیشانی افکنده و ملافه را تا گلو بالا کشیده بود به طوری که من فقط آستین او و دو چشم درشتش را می‌دیدم. - چه می‌خواستی بشود؟ می‌بینی چه شری به پا کردی؟ آقا جان قدغن کرده که از خانه بیرون بروی. اگر هم لازم شد، با درشکه آن هم با خانم جان یا با دده خانم و به اجازه خانم جان. بی اراده گفتم: - آه ... - آقا جان گفت به عمو پیغام می‌دهد که تا چند روز دیگر به باغ شمیران عمو جان می‌روید. می‌برندت تا قرار و مدار عروسی ات را با منصور بگذارند. باز گفتم: - وای! و کنار خواهرم روی قالی ولو شدم و من هم طاقباز خوابیدم. غرق فکر بودم. هیچ کس و هیچ چیز را کنار خود نمی‌دیدم، دور و برم را نمی‌دیدم. فقط از خدا مرگم را می‌خواستم. آن قدر نسبت به منصور خشمگین بودم و احساس کینه می‌کردم که نگو. خواهرم ادامه داد: - تازه قدغن کرده که هیچ کس از اهل این خانه حق ندارد از طرف بازارچه رفت و آمد کند. همه باید راهتان را دور کنید. از سمت چپ بروید و سه چهار تا خانه را دور بزنید. باید از آن طرف بروید .... من ساکت بودم. اصلا انگار مرده بودم. فقط زلف‌های او را می‌دیدم – پرچین و حلقه حلقه بر روی پیشانی. و منصور را می‌دیدم – زلف‌های روغن زده چسبیده به سر. شق و رق و جدی. بی هیچ احساسی. نمی‌خواستم، زور که نبود. منصور را نمی‌خواستم. حالا خواهرم دست چپ را زیر سر نهاده و بالای سر من خیمه زده بود: - بیا و دست بردار محبوبه. یک کمی‌فکر کن. ببین چه به روز همه آورده ای؟ تو با این همه دنگ و فنگ، با این زندگی، این بریز و بپاش، مگر می‌توانی زن یک شاگرد نجار بشوی؟ می‌توانی با یک آدم لات و آسمان جل زندگی کنی؟ آخر این پسره مگر چه دارد؟ به جز بوی گند چوب؟ ... حرف او را قطع کردم و پشت به او کردم: - ولم کن. بگیر بخواب. خواهرم پرسید: - آخر بگو چه خیالی داری محبوبه؟ - خیال او را. آرزوی بوی چوب داشتم.

درها به رویم بسته شد. گربه‌‌‌ای بودم که در دام افتاده باشد، خشمگین، لجباز، وحشی. جرئت نمی‌کردم با پدرم روبه رو شوم. دایه که بعد از دو روز برگشته بود و نگاه‌های مشکوکی به من می‌کرد و حرفی نمی‌زد، ناهار و شامم را برایم می‌آورد. مادرم حتی المقدور از دیدن من اجتناب می‌کرد. هرگاه که به ضرورت از اتاق خارج می‌شدم و با او روبه رو می‌شدم، سر به زیر شرمگین، با حجب سلام می‌کردم. جوابی نمی‌شنیدم. خجسته واسطه بین من و مادرم بود. انگار منوچهر هم بداخلاق شده بود. نحسی می‌کرد و شیر نمی‌خورد. کم می‌خوابید. روزها هروقت صدای گریه او بلند می‌شد و بی تابی می‌کرد، مادرم هم پا به پای او صدای خود را بلند می‌کرد. - الهی بمیرم. این بچه از وقتی شیر قهره خورده از این رو به اون رو شده. از بس این دختر تن مرا لرزاند. خدا مرا مرگ بدهد و راحتم کند. عجب ماری زاییده ام. و با این همه باز پستان به دهان منوچهر می‌گذاشت و باز غر می‌زد. پنچ روز، ده روز، بیست روز، زندانی خانه بودم. کلافه بودم. دیوانه بودم. شیدا بودم. هیچ فکری جز او در سرم نبود. این در بستن به روی من آتش درونم را تیزتر کرده بود. باعث شده بود که حالا دیگر هیچ فکری و ذکری جز او نداشته باشم. می‌خواستم فکر خود را به چیز دیگری معطوف کنم، نمی‌توانستم. و این دیوانه ام می‌کرد. بیچاره ام می‌کرد. هروقت تا نزدیک در بیرونی می‌رفتم، دده خانم به بهانه‌‌‌ای دنبالم می‌آمد، یا مادرم صدایم می‌زد یا دایه خانم به سراغم می‌آمد. - جایی نروی‌ها محبوب جان. آقا جانت غدقن کرده اند. - نترس. کجا را دارم بروم؟ دارم می‌روم ته باغ گل بچینم. می‌خواهم از رویش گلدوزی کنم. راستی که در گلدوزی مهارت داشتم. رومیزی می‌دوختم که همه انگشت به دهان می‌ماندند. گل بنفشه، گل محمدی، گل نرگس را می‌چیدم و نقشش را روی پارچه می‌کشیدم. آن وقت به گل نگاه می‌کردم و از روی رنگ‌های آن گلدوزی می‌کردم. می‌خواستم یک دستمال کوچک بدوزم. برای کسی که از بردن نامش حتی در ذهن خود نیز هراس داشتم. ولی نه، شنیده ام که دستمال دوری می‌آورد. یک پیش بخاری می‌دوزم تا بیندازد روی طاقچه بالای سر بخاری. آیینه را رویش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه کند و آن موهای وحشی را شانه بزند. پدرم گرامافون را جمع کرده بود. صفحه‌های قمر غیبشان زده بود. نشانی از کتاب لیلی و مجنون و یا دیوان حافظ نبود.‌‌‌ای وای، این‌ها چرا زندانی شده اند؟ این‌ها چرا مغضوب شده اند؟ این‌ها که دوای دل من بودند. پس من روزها تنها و بی کار در این خانه چه کنم؟ فقط مثل مرغ سرکنده پرپر بزنم؟ دلم می‌خواست سر به تن منصور نباشد. اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صدای ملایمی‌آب را به درون حوض کاشی فرو می‌ریخت. پدرم قلیان می‌کشید. مادرم چای می‌خورد. من نوک پا پایین رفته بودم و گوش نشسته بودم. هیچ حرف و نقلی در میان نبود که به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولا بعد از جریان آن شب پدرم عبوس و کم حرف شده بود. اغلب سگرمه‌هایش درهم بود. مادرم با نگرانی به او نگاه می‌کرد و من اغلب پشت در اتاقی که پدر و مادرم در آن بودند گوش می‌ایستادم. ولی اصلا صحبتی از من و عشق و عاشقی من در بین نبود. این بدتر از داد و فریاد و سرزنش و کتک بود. کاش حرفی می‌زدند. کاش پدرم تهدید می‌کرد و مرا به قصد کشت می‌زد. اگر نام رحیم را به میان می‌آورد و از نجاری سرگذر حرف می‌زد، معنای آن این بود که رحیم در ذهن او وجود دارد و مایه مکافات اوست. مشکلی است که باید به طریقی حل شود. آن وقت من می‌گفتم طریقی وجود ندارد مگر وصال من و او. ولی این سکوت چه معنا داشت؟ یعنی اصلا مشکلی وجود ندارد. یعنی حرف‌های من ارزش هیچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. یعنی دل دیوانه من باید آن قدر سر به سینه خسته ام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطیع شود که کاش می‌شد. ولی هروقت نسیمی‌می‌وزید، من به یاد آن زلف‌های آشفته و آن نگاه شوریده و آن رفتار صوفیانه می‌افتادم. آیا آن زلف‌ها هم اکنون با وزش این نسیم می‌لرزند؟ چه قدر دلم هوای آن دکان کوچک و صدای اره و رنده را کرده بود. مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و کله دده خانم فس فس کنان پیدا شد. شنیدم که مادرم می‌گوید: - به فیروزخان بگو فردا صبح زود کالسکه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشریف می‌برند باغ برادرشان شمیران. دلم ریخت. پس چرا آقا جان به قلهک نمی‌رود؟ به باغ خودش که تازه داشت باغ می‌شد. چرا به شمیرا می‌رفت؟ به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تک و تنها؟ آن هم موقعی که همه ما در شهر بودیم و به خاطر زایمان مادرم و اتفاقات بعدی امسال صحبتی هم از ییلاق رفتن در میان نبود. تابستان‌ها اهل بیت عموجان به باغ شمیران نقل مکان می‌کردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت می‌کرد. مادرم طفره می‌رفت. از او خوشش نمی‌آمد. زبان خوشی نداشت. پس چه طور شده که امسال بی مقدمه پدرم عازم شمیران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشی آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگی بزند و جواب سوالات مرا از زیر زبان مادرم بکشد. خجسته می‌گفت: - خانم جان می‌گویند عموجان از آقاجانت دعوت کرده. گفته تشریف بیاورید شمیران تا در مورد سرنوشت فرزندانمان تصمیم بگیریم. آقا جان هم می‌رود تا هر چه زودتر کار تو و منصور را به سامان برساند. خجسته مکثی کرد و ادامه داد: - آقا جان گفته دیگر صلاح نیست تو توی این خانه باشی. باید ردت کنند بروی. گفته دختری را که هوایی شده باید زود شوهر داد وگرنه بیشتر از این افتضاح بالا می‌آورد. خجسته سرخ شد: - قرار شده خانم جان هم به خاله جان پیغام بدهند زودتر بیایند، کار مرا هم با حمید تمام کنند ... خندید و افزود: - از ترس تو مرا هم دارند هول هولکی شوهر می‌دهند. گفتم: - مبارک است انشاالله خجسته. ولی من منصور را نمی‌خواهم. چشم ندیدش را دارم. با آن مادر عفریته بی چاک دهنش. اگر زیر بار رفتم، آن درست است! منصور را که می‌بینم انگار عزرائیل را دیده ام. - خانم جان می‌گویند می‌خواهد بخواهد. نمی‌خواهد، می‌زنم توی سرش، می‌نشانمش پای سفره عقد. - من خودم را می‌کشم. تریاک می‌خورم و خودم را می‌کشم. حالا می‌بینی. من زن منصور بشو نیستم. - بیچاره منصور که بد پسری نیست. دلم برایش می‌سوزد. تو دیوانه شده‌‌‌ای محبوب،‌ها! - آره به خدا، خوب گفتی خجسته، دیوانه شده ام. خودم از همه بهتر می‌دانم. صبح زود آقا جان با کالسکه رفت. من هنوز در رختخواب بودم که صدای برو و بیا را شنیدم و راحت شدم. وقتی آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض کرد و خجسته را صدا کرد: - بیا خجسته، بیا مادر زودتر آماده شو برویم خانه خاله ات. - نه خانم جان، من دیگر کجا بیایم؟ رویم نمی‌شود. صدای خنده مادرم را شنیدم: - خدا روی خجالت را سیاه کند. پاشو، پاشو! مگر می‌خواهیم کجا برویم؟ داریم می‌رویم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته ای؟ کسی به تو کاری ندارد. چه طور شده که مادرم باز می‌خندد؟ سرحال است؟ حال شوخی دارد؟ مادر و خواهرم راه افتادند و در میان بهت و حیرت من، دایه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علی جلوتر برود و درشکه برایشان بگیرد تا همه با درشکه بروند. هنگامی‌که قصد عزیمت داشتند دده خانم با تردید نگاهی به مادرم کرد و گفت: - محبوبه خانم با شما تشریف نمی‌آورند؟ مادرم تند شد: - به تو چه دخلی دارد؟

- آخر اگر محبوبه خانم هم تشریف می‌آوردند، من هم با اجازه شما می‌رفتم سری به خواهرم می‌زدم. در میان شگفتی من و دده خانم و دایه جان، مادرم با خونسردی گفت: خوب تو برو، به محبوبه خانم چه کار داری؟

من و دده خانم هر دو بی اراده نظری از روی تعجب به مادرم انداختیم. مگر قرار نبود همیشه یک نفر مراقب من باشد؟ چه طور مادرم به این سادگی به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه برای رفتن به مرخصی و دادار از اقوامشان به این راحتی اجازه کسب نمی‌کردند.

آن هم زمانی که مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبیعتا دده خانم باید مسئول مراقبت از من می‌شد. دده خانم من من کنان نگاهی به من کرد و گفت: - خوب... پس ... پس ... راستی بروم؟ مادرم با بی حوصلگی گفت: - برو دیگر، چه قدر پرچانگی می‌کنی! ولی تا قبل از غروب آفتاب برگردی‌ها. هزار کار داریم. از دیشب غذا مانده. محبوبه خانم یک قابلمه می‌کشد، برای خواهرت ببر. مادرم اسم مرا برده بود، آیا معنی آشتی داشت؟ آتش بس اعلام می‌کرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، وای که این زن چه قدر فس فس می‌کرد. مثلا می‌خواست بعد از مدتها یک روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت کردم تا حاج علی یک قابلمه غذا برای خواهر او بکشد. باز آن قدر برای من و خود حاج علی می‌ماند که لازم نباشد او طباخی کند. با این همه زورش می‌آمد قابلمه را پر کند. باید با او کلنجار می‌رفتم. - حاج علی، این همه غذاست، چرا زورت می‌آبد بکشی؟ - آخه هر چیزی حساب و کتاب دارد. این دده خانم پررو می‌شود. هروقت دیگر بود خنده ام می‌گرفت، ولی آن روز با بی قراری پا بر زمین می‌کوبیدم: - زود باش دیگر! قابلمه را پر می‌کنی یا خودم بگیرم پر کنم؟ حاج علی غرغرکنان قابلمه را پر کرد: - بفرمایید، مال بابام که نیست. هرچه قدر که بخواهید می‌ریزم. آن قدر بخورند تا بترکند. اتاق حاج علی در بیرونی و نزدیک در حیاط بود. لنگ لنگان به سوی اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت کردن زیر دیگ در هر صبح و شام، همیشه اشک آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن یک دست بر کمر می‌گذاشت و دولا دولا راه می‌رفت. پایش می‌لنگید. از درد استخوان بود یا نقص جسمی‌نمی‌شد حدس زد. با این که در آشپزخانه امکان هر نوع سورچرانی را داشت و همیشه علاوه بر سهمیه غذای خود، ته ظروف را هم با اشتها پاک می‌کرد و می‌خورد، باز هم لاغر و استخوانی بود و گرچه پیر و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربی داشت. نه تنها به خاطر آشپزی بی نظیرش، بلکه به علت وفاداری کورکورانه‌‌‌ای که داشت. می‌دانستم که از موقعیت استفاده می‌کند و می‌خوابد. پس چه طور شده که مادرم مرا در خانه تنها می‌گذارد؟ آیا دلش به حال من سوخته؟ آیا دوران اسارت من به پایان رسیده؟ آیا فکر می‌کردند بعد از این بیست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ یا چون آقا جان در شهر نیست، قانون بگیر و ببند هم شل شده! به هر دلیل که می‌خواهد باشد! من می‌روم به سراغ آن زلف‌های پریشان، آن دست‌های محکم و عضلانی، آن شاهرگی که در امتداد آن گردن کشیده از زیر پوست سبزه بیرون زده بود. به سراغ بوی چوب و صدای اره و آن بهشت دودزده .... چادر به سر کردم و پیچه زدم و به راه افتادم. حاج علی در اتاقش خوابیده بود. کلون در را گشودم و آزاد شدم. در این مدت فقط یک بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در کالسکه پدرم و به همراهی ددده خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار یک قرن می‌شد که از آن کوچه و آن گذر و آن دکان کوچک دور بوده ام. می‌دیدم که همه چیز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق می‌روند و می‌آیند. هیچ چیز تغییر نکرده. فقط من که پرواز می‌کردم. سبک بودم. می‌خواستم به صدای بلند بخندم. پیچه را بالا زدم تا او را بهتر ببینم. تا او مرا بهتر ببیند. کاش می‌شد همچون گدایی بر در دکان او بنشینم و هر روز آمد و شد او را تماشا کنم. کار کردن او را تماشا کنم. نفس کشیدن او را تماشا کنم. به پیچ کوچه سوم نزدیک شدم. یک مشت خون داغ به یک باره در دلم سرازیر شد. دلم هری پایین ریخت. دست و پایم سست شد. جرئت نداشتم از پیچ کوچه بپیچم و او را ببینم. ایستادم. ولی طاقت ایستادن هم نداشتم. نفس تازه کردم و پیچیدم. ناگهان سرد شدم. یخ کردم و درجا ایستادم. در دکان بسته بود. انگار موجی بودم که به صخره خورده باشد. مگر ممکن است؟ این وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با میخ کوبیده شده بود. پس دکان بسته نبود، تعطیل بود. برای مدتی طولانی، برای همیشه. گیج و مات برجای ماندم. با التماس و الحاح به چپ و راست نگاه می‌کردم. کسی نبود که به من بگوید چه شده؟ از که بپرسم؟ کجا بروم؟ دوباره به در خیره شدم. مثل این که به جسد عزیزی نگاه می‌کنم. بی اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پایین افتاده بود. انگار استخوانی در گردنم نبود. پس بی جهت نبود که مادرم بند از پای من برداشته بود. بی خود نبود که گفت محبوبه. بی خود نبود که می‌خندید. می‌خواست بیایم و با چشم خودم ببینم. هر چه بود، زیر سر پدرم بود. او را حبس کرده اند؟ کشته اند؟ چه شده؟ با او چه کرده اند که هر چه کرده باشند با دل من کرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم می‌آمد. هر چه خشونت می‌کردند، هر چه بیشتر سنگ می‌انداختند، من بی طاقت تر می‌شدم. ولم کنید. به حال خودم رهایم کنید. خداوندا، دیگر چه طور او را ببینم؟ کجا پیدایش کنم؟ پرش دادند و رفت. به خانه برمی‌گشتم ولی پاهایم پیش نمی‌رفتند. مثل این که به ساق‌هایم سنگ بسته بودند. بی جان بودم. بی حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمین می‌کشیدم. دست به دیوار می‌گرفتم. به سختی نفس می‌کشیدم. پیر شده بودم. چرا هوا این قدر خشک و سوزان شد. چرا همه چیز تغییر کرد. چرا نور خورشید تیره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگی جدی شد. تلخ شد. چرا عابرین عجول و اندوهگین هستند. چرا از سایه‌های روی دیوار غم می‌بارد. به خانه رسیدم. درختان چنار ردیف به ردیف اطراف حیاط صف کشیده بودند. آب حوض آرام بود و تموجی نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روی پشتی انداختم. اشکی هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصیان. نسبت به پدرم. به حیله گری مادرم که غیرمستقیم حقیقت را به من نمایاند. نسبت به منصور. حالا بنشینند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا که این طور است، من هم می‌زنم به سیم آخر

حاج علی یا الله گویان نزدیک ساختمان آمد و سینی غذای مرا روی پلّه‌ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بی حالی از جا برخاستم و چادر به سر کردم. شاید حالا به سر کارش آمده باشد. بروم ببینم آمده یا نه. اگر چه از طرز تخته کوب کردن در آنچه را باید بفهمم فهمیده بودم. ولی با این همه می‌رفتم. می‌رفتم تا جای خالی او را ببینم. در بسته را ببینم و قیافۀ او را در پشت در مجسم کنم. بی حال و بی شور و شوق راه افتادم و دو کوچه را طی کردم و به سر پیچ کوچۀ سوم رسیدم. در به همان صورتی بود که از صبح دیده بودم. بی اراده زیر بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشکل بود. گیج و مبهوت راه می‌رفتم و نمی‌دانستم کجا می‌روم؟ چه می‌خواهم؟ کنار سقاخانه ایستادم ولی شمعی روشن نکردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه می‌شدم. راست می‌گفت مادرم، راست می‌گفت پدرم، لیلی شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوریده احوال بودم. باید به خانه بر می‌گشتم. برای چه این جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پریده، باید به قفس خودم برگردم و به درد خود بمیرم. -‌‌‌ای خانم، محض رضای خدا به من کمک کنید. یتیم هستم... همین را کم داشتم. پسر بچۀ گدای ده دوازده ساله‌‌‌ای با پای برهنه، یقۀ باز و قبای کهنه و آلوده به دنبالم می‌دوید. اگر دکان باز بود و من سرحال بودم، بدون شک به یمن دیدار او پولی حسابی به این گدای ژنه پوش می‌دادم. ولی حالا از سماجت او عاصی بودم. از زمین و زمان کینه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت: - یتیم هستم. خانم. جان بچه‌هایت به من کمک کن. چادرم کثیف می‌شد. با خشم او را هل دادم: - گمشو. کمی‌ایستاد و دوباره به دنبالم دوید. همچنان که می‌رفتم، بدون آن که به پشت سرم نگاه کنم گفتم: - گفتم برو گمشو. صدایش را پایین آورد و گفت: - اون برات کاغذ داده. درجا میخکوب شدم. پسرک به سرعت جلو آمد و دست خود را باز کرد. - اون کیه؟ - گفت بگویم همان نجّاره. به بهانۀ دادن پول به سرعت کاغذ را از کف دست او قاپیدم و راه افتادم. در هشتی خانه کاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود که دیدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشید روشن شد و زندگی به جریان افتاد. عمه جان تکّه کاغذ دیگری به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد کرده بود. در کاغذ با خطّی خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم. احساس اشتیاق و محبّت از لابه لای کلمات نامه، از میان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ یادگارها را حفظ کرده بود. در حالی که دوباره کاغذ را می‌گرفت و در جعبه در جای خود قرار می‌داد. ادامه داد. دیگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. می‌دانستم که پدر و مادرم دیگر غم مرا ندارند. خیالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دیر باز می‌گشت و تا غروب چند ساعتی فرصت داشتم. حاج علی هم که به حساب نمی‌آمد. پیرمرد بیچاره، سرش به کار خودش بود. سبکبال بازگشتم و با قدمهای شمره به سمت چپ کوچ راه افتادم. تا آخر دیوار باغ منزلمان رفتم. در این قسمت بیشتر دیوار باغ‌هایی بود که جا به جا به یکدیگر نزدیک می‌شدند. حتی عبر کالسکه که مدتّی به دستور پدرم از آن قسمت انجام می‌گرفت، به خاطر باریکی کوچه با سختی توام بود. وقتی به ته دیوار باغ رسیدم،باز به چپ پیچیدم. این جا کوچه باغ باریکی بود که از دو طرف آن درختان چنار از پس دیوار باغ ما و باغ همسایۀ مقابل سر برآورده و سایه بر زمین افکنده بودند. بسشتر کوچه پر خاک و خاشاک و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا دیده می‌شد. آن جا قریباً متروک بود. کوچه باغ بع زمین گستردۀ متروکی منتهی می‌شد که آن جا نیز خار و خاشاک و چند تک درخت نیمه خشک دیده می‌شد. هرگز به این معبر یا زمین پشت آن نیم نگاهی نیز نیفکنده بودم. آن روز این معبر متروک بهشت من شد. اواسط کوچه ایستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرمای تابستان، احدی در آن حوالی نبود و اگر هم بود مرا در چادر کهنه‌‌‌ای که به سر کرده بودم و پیچه‌‌‌ای که به رو داشتم به جا نمی‌آورد. پشت به کوچۀ اصلی ایستاده بودم. صدای پای او را شنیدم که از پشت سرم داخل آن معبر باریک و تنگ شد. صدای خش خش خرد شدن خار و خاشاک را می‌شنیدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل این که من مسئول وضعیت کثیف و آشفته و درهم و برهم آن کوچه بودم. لحظه‌‌‌ای بعد از کنارم گذشت و روبه رویم ایستاد. لبخند شرم آگینی به لب داشت. از زیر کلاه تخم مرغی که کمی‌جلو کشیده بود، حلقه‌های زلفش دیده می‌شد. در پشت گردنش نیز موها از زیر کلاه بیرون بود. باز هم یقۀ پیراهن چلوارش در زیر قبا گشوده بود و گردن و پست تیرۀ او را به نمایش می‌گذاشت. شالی به کمر بسه بود و من حیران بودم که عمر این لباس‌ها تا کی خواهد بود؟ اگر این لباس را بر حسب جبر زمان به کنار بگذارد و کت و شلوار بپوشد چه شکل خواهد شد؟ کف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت: - سلام. - سلام. سایۀ برگ‌های چنار و نور آفتاب بر صورتش بازی می‌کردند. پرسید: - این بیست و سه روز کجا بودی؟ - زندانی بودم. ابروی چپش به نشانۀ حیرت بالا رفت. - به پدرم گفتم. او هم غدقن کرد که از خانه خارج شوم. دکان تو چرا بسته؟

همان پوزخند تمسخر آمیز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگی از شیطنت به خود گرفتند: - نمی‌دانی؟ - نه. - از پدرت بپرس. پس درست حدس زده بودم. کار پدرم بود. ولی چه طور؟ - پدرت د

بازدید : 570
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 15:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

///نکات سطح مبتدی _ مدرسان گیل / ترم تابستان /جلسه دوم پنج شنبه ششم ، تیرماه، 98 سال/1398/04/06 سالن حاتم/ شین براری

۱- هنرآموزان گرامی‌با درود و احترام ، در توصیف برای نویسندگی ، باید تصویرسازی کرد، خود را نباید نشان بدیم ، پیام را باید در موقعیت و قصه و شخصیت‌پردازی گفت، نه با بی‌تفاوتی نسبت به جزئیات اونها

۲- ما در توصیف باید شهود و علم حضوری برای مخاطب ‌ایجاد کنیم نه اینکه فقط اطلاعات بدیم تا خودش چیزی سر هم کنه و بفهمه.

سوال از استاد (اجازه اقا علم حضوری و شنود براش ایجاد کنیم یانی چه؟ )

__ { یعنی اصول خاصی رو بکار ببریم تا تصویرسازی کنیم و فضای ذهنی انتزاعی ایجاد کنیم. }

۳- تحلیل‌ها باید از نوشته حذف بشه . طوری باید توصیف و تصویر کرد تا خواننده خود به علت‌ها پی ببرد.

(پرسش از استاد/_ اقای استاد لوطفن بیشتر توضیح بدید.. )

{یعنی خودمون در متن داستان نتیجه گیری‌های شخصی خودمون رو بیان نکنیم و ننویسیم ک چون خانم ایکس دارای فرزند نمیشه ، دچار خلاء شده ک اون نیازش برای حمایت و حفاظت از بچه‌‌‌ای ک نداره را با نگهداری از چندین گربه و حیوان خانگی پر میکنه ، بلکه با چیدمان واژگانمون کاری کنیم مخاطب خودش به این نتیجه برسه)

۴- چون حس مجموعه در هر جزئی از آن وجود داره ، چه بسا توصیف دقیق اجزاء کل مجموعه را از توصیف بی‌نیاز می‌کنه

۵- هنرآموزان محترم هر چه کمتر توضیح بدهید و بیشتر تصویر بسازی به شخصیت خواننده احترام گذاشته‌ای و این باعث جذاب‌شدن اثر می‌شه، هم‌چنین اگر خروج از مطلب را به شرط اینکه ادامه‌اش معلوم باشد باز بگذاری.

۶- اضافات یا نواقص زبانی دلالت مطلب، به عمق یا ضعف نگاه باز

می‌گرده ، اگر حس کامل باشه ، در لفظ ظاهر می‌شه.

۷- وقتی وارد محیطی می‌شید، نمی‌تونید بگید : رنگ و شکل محیط روی شما تاثیری نگذاشته، گرچه هیچ ربطی به سوژه نداره برای انتقال حس باید آنها را خوب توصیف کنیدش

8- توصیف درعین متنوع بودن نباید ازهم‌گسیخته باشد.

،( یعنی چی استاد؟ )

پاسخ} لطفا ابتدا کسب اجازه کنید و بعد حرف بزنید ، و توضیحات بیشتر رو ب وقتش میگم }

۹- شما باید طوری تصویرسازی کنید تا خواننده تجربه یک روزه را در ده دقیقه به دست بیاره. .

۱۰- سعی کنید واقعیت عریان را نشان بدید ، اظهار فضل نکنید.

سوال/اجازه_

بفرمایید

_اینی ک فرمودید یانی چه؟

•یعنی فرض کنید یه ابزار مثل لنز دوربین هستید ک وظیفه تون توصیف و انتقال صحیح حوادث و جریانات هست مثلا در فقر ، جنگ ، بحران ، بلایای طبیعی ، چون ادما برای زنده موندن بشکل واقعی تلاش می‌کنن ، سبب ایجاد فضای واقعی و مناسب برای روایت کردن میشه . توی رشت و گیلان همه کاغذی شدن ، اهل مانور و رمانتیک هستن . تحلیل‌ها و توصیف‌های ما منطبق بر واقعیت نیست، کلیشه‌ای شده.

۱۱- گفت‌وگو یا موسیقی خوب، آن است که به یاد نماند و شنیده نشود.

۱۲- طوری باید یک موضوع را توصیف کنید تا برای مخاطب تصویر شود و آن را تجربه کند، بیشتر فیلمبردار باشید تا گزارش‌گر در توصیف رابطه هم باید وصف صورت بگیرد، نه اینکه با مثال یا تمثیل سعس در نشان دادن داشته باشید

الحمدالله سوالی ندارید که!؟....

۱۳- محوریت در نوشته با حس است که باید از واقعیت حکایت کند. برای تولید معنا اتکا به اطلاعات کافی نیست

۱۴- دفترچه خاطرات شیوه‌ای برای روایت از واقعیت است درعین لفظ، قلم سخن بگوید.

۱۵- وقتی نوشته شما اصل نباشد ممکن است متن خوبی درآید ولی دیگر پیشرفت نمی‌کنید.

۱۶- از ویژگی‌های نزدیکی به واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است و قابل حذف نیست. هماهنگی با محیط و افراد دارد بر خلاف مکالمه‌های تلویزیونی.

۱۷- اشیاء جزئی از معنا و حس‌سازها هستند و با اتفاقات اطراف پیوستگی دارند، باید جزئیات را دید. واقعیت اجتماعی برای کسی دقیق می‌شود که تجربه داشته باشد.

۱۸- آن‌چه از سرگرم بودن در این سنین می‌نویسیم نه براساس تجارب واقعی که خطی‌کردن تایپی‌هاست.

۱۹- دریافت برای مشاهده از طریق حواس است، ولی برای هر کس یک چیزی مهم است.

۲۰- حذف در مشاهده خودآگاه یا ناخودآگاه صورت می‌گیرد. نویسنده لااقل در بیان باید آن را خودآگاه جلوه دهد.

21- حذف در مشاهده خودآگاه یا ناخودآگاه صورت می‌گیرد. نویسنده لااقل در بیان باید آن را خودآگاه جلوه دهد.

۲۱- وقتی نگاه در مشاهده منقح شد، زبان و کلمات و جملات زائد هم پاک می‌شود.

۲۲- انتخاب صحیح زاویه دید و اجزاء، حس را خوب منتقل می‌کند.

۲۳- باید مثل بیهقی نرم نگاه کرد و زیبا.

۲۴- کلمات زائد در متن نشان‌دهنده وجود زوائد در نگاه ماست. باید بتوانیم با نگاهی قاطع عکس بگیریم تا خود مخاطب بفهمد.

۲۵- آدم‌ها وموقعیت‌ها را نوع دیدن نویسنده می‌سازد.

۲۶- اشتراکات انسانی تیپ و امتیازات آنها «شخصیت» را می‌سازند. شخصیت‌پردازی یعنی کشف و بیان این امتیازات. خیلی از اثار هنری تیپ را تعیین می‌کنند و لذا پخته نیستند.

۲۷- ارزش شخصیت پردازی به پرداختن ارزش‌ها درمقام تحقق خارجی است و الا پیام غیرمستقیم فیلم ارزشی هم این است که ما برای یک نوع آدم، نسخه داریم و بس!

(شهروز براری صیقلانی)

بازدید : 1094
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 15:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

اموزش نویسندگی شهروز براری

(شهروز براری صیقلانی) توجه این مطلب بازنشر است

10،مرحله طراحی رمان

. تعداد بسیاری از افراد ، بدون در نظر گرفتن رده سنی ، علاقمند به نویسندگی و بخصوص نوشتن داستان ، رمان، یا حتی زندگی خودشان در قالب یک رمـان, را دارند و به دلیل بی اطلاعی از نحوه نوشتن ، زود دل زده میشوند و شاید برای همیشه کنار گذاشته ، دیگر به سراغ این کار نروند. در ادامه این مطلب ، اصول صحیح نوشتن رمـان, را که برای افراد مبتدی و حتی برای حرفه ای‌ها هم لازم است ، بیان کرده ایم. با بکار گیری این اصول ، حتما موفق می‌شوید. بیاد داشته باشید که برای موفقیت ، نیاز به صبر و شکیبایی دارید و با هر شکست ، قدمی‌بسوی پیروزی برداشته اید. ضمنا بدانید که همیشه اولین نوشته‌ها ، بهترین نمی‌شوند .

روش دانه برفی برای طراحی یـک رمـان,

اگر بگوییم نوشتن داستان ساده است. با اطمینان باید گفت که نوشتن رمان به هیچ وجه کار ساده‌‌‌ای نیست. و نوشتن یـک رمـان با ارزش و جذاب کاری به مراتب سخت تر است. اما نوشتن نگـاه دانلـود خوب غیر ممکن نیست! اگر رمـان نوشتن کار ساده‌‌‌ای بود همه ما می‌توانستیم رمـان‌های پرفروشی بنویسیم. و البته این هم خوب است و هم بد. چون اگر می‌خواهید رمـان نویس شوید و در خود می‌بینید که مدت‌ها تلاش کنید به این معناست که رقبای زیادی نخواهید داشت ولی قسمت بد آن این است که هیچ ضمانتی برای موفقیت رمان شما وجود ندارد.

صادقانه بگویم که برای نوشتن یـک رمـان هزاران هزاران روش وجود دارد. و همچنین هزاران نفر وجود دارند که می‌خواهند بدانند چگونه رمان خود را بنویسند. وبهترین روش برای شما آن روشی است که خودتان بهتر می‌توانید از آن نتیجه بگیرید.

من می‌خواهم در این مقاله آن روشی را که بیشترین کارایی را برای خودم داشته است به شما معرفی کنم. من در حدود شش رمـان نوشته ام و یک دو جین جایزه ادبی کسب کرده ام. یکی از روش‌های کسب درآمد من این است که هنر افسانه‌‌‌ای نوشتن را در کنفرانس‌های مختلف آموزش می‌دهم. و یکی از موفق ترین و شناخته شده ترین دوره‌های آموزشی که در کنفرانس‌ها آموزش می‌دهم روشی برای نوشتن رمـان است که من نام آن را روش دانه برفی گذاشته ام.

من این مقاله را در اینترنت قرار دادم و روزانه هزاران بازدید دارد، بنابراین حدس می‌زنید که مقاله مفیدی بوده است. هر چند ممکن است از نظر عده‌‌‌ای هم این مقاله مفید نباشد که از نظر من مشکلی ندارد و طبیعی است. کل این مقاله را مطالعه کنید و آن قسمتی را که برای شما کارایی دارد استفاده کنید و بقیه را نادیده بگیرید. نویسندگان مختلف با یکدیگر تفاوت دارند. اگر روشم به شما کمکی بکند سبب خوشحالی ام خواهد شد. من تلاش کردم که این مقاله بهترین باشد و امیدوارم برای شما که آنرا مطالعه می‌کنید مفید باشد. پس لـ*ـذت ببرید و رمـان خود را بنویسید!

اهمیت طراحی

یک داستان خوب به صورت اتفاقی ساخته نمی‌شود، بلکه یک داستان خوب طراحی می‌شود. کار طراحی داستان می‌تواند قبل از شروع یا در هنگام نوشتن داستان انجام گیرد. من هر دو روش را آزموده ام و باور دارم که طراحی داستان قبل از نوشتن نتیجه بهتری دارد و هم زودتر به نتیجه می‌رسید. طراحی کاری سنگین است بنابراین بسیار مهم است که اصول کار را بدانید و بر اساس دستور العمل پیش بروید. در این مقاله معجونی قدرتمند را به عنوان راهنما در اختیار شما قرار می‌دهم تا بتوانید طراحی خود را انجام دهید.

پرسش اساسی

پرسش اساسی در این زمینه این است: « چگونه رمان خود را طراحی می‌کنید؟ »

من سالهای سال به عنوان طراح ساختار پروژهای بزرگ نرم افزاری کار کرده ام. و به همان روشی که نرم افزار‌ها را طراحی می‌کردم، رمان می‌نوشتم بهتر است بگویم از معجون دانه برفی استفاده می‌کردم. بسیار خوب اجازه دهید به روش دانه برفی بپردازیم، این روش چگونه کار می‌کند؟ چند قبل در وب سایتی یک گرافیک دیدم که به کمک تعدادی مثلث مرحله به مرحله با روی هم قرار دادن آنها شکلی شبیه به دانه برف ساخته بود. در ابتدا مانند یک دانه برف به نظر نمی‌رسید اما با نگاه کردن به آن کم کم متوجه تصویر دانه برفی کامل می‌شوید. نوشتن رمـان هم به همین شکل انجام می‌گیرد.

و من به شما پیشنهاد می‌کنم به همین شکل داستان خود را طراحی کنید

در ابتدا کار را با یک داستان کوچک آغاز می‌کنید، آنگاه رفته رفته رمانی بزرگ می‌سازید. بخشی از این کار به خلاقیتشما باز می‌گردد و من نمی‌توانم در این زمینه آموزش زیادی به شما بدهم. اما بخش دیگر کار به مدیریت این خلاقیتبازمی‌گردد یعنی ساختار رمـان خود را به خوبی بسازید. این چیزی است که می‌خواهم به شما آموزش دهم.

آیا مانند بیشتر افراد هستید؟

اگر مانند بیشتر افراد باشید زمان زیادی را برای نوشتن رمـان خود صرف می‌کنید حتی قبل از اینکه شروع به نوشتن کنید. ممکن است تحقیقاتی انجام دهید. و زمان زیادی را در رویا بگذرانید که این رمان موفق شده است و… طوفان مغزی شروع می‌شود. صدای شخصیت‌های مختلف در گوشتان صدا می‌کند. درباره موضوع کتاب خود فکر می‌کنید. این بخشی ضروری از کار نوشتن هر کتابی من نام آنرا کمپوستینگ می‌نامم. این فرایندی غیر رسمی‌است و هر نویسنده‌‌‌ای آنرا به شکلی متفاوت انجام می‌دهد. من فرض می‌کنم شما می‌دانید چگونه ایده‌های خود را کمپوست نمایید. و در حقیقت نگـاه دانلـود به خوبی در ذهن شما شکل گرفته است و همه چیز برای نوشتن رمان آماده است فقط یک قلم و کاغذ نیاز دارید تا کار خود را آغاز کنید.

10 مرحله طراحی

قبل از شروع نوشتن

باید همه این ایده‌های بی نظیری را که در ذهن دارید سازماندهی کنید. باید آنها را به شکلی روی کاغذ بیاورید که قابل استفاده باشد. چرا؟ چون حافظه فراموش کار است و همه آن ایده‌های خوب را نمی‌توانید به حافظه خود بسپارید. همچنینخلاقیت شما احتمالاً بسیاری از حفره‌های تاریک داستان را پر خواهد کرد و این میسر نیست مگر بانوشتن همه این ایده‌ها. شما به پرونده‌هایی برای طراحی نیاز دارید. و باید این کار را به شکلی انجام دهید که تمایل شما را به نوشتن از بین نبرد.

مرحله اول

یک ساعت وقت بگذارید و داستان خود را در یک جمله خلاصه کنید. چیزی مانند این: « یک فیزیکدان شرور تلاش می‌کند تا در زمان به عقب باز گردد تا عیسی مسیح را به قتل برساند» (این خلاصه اولین رمان من است) این جمله همیشه به شما خدمت خواهد کرد. این یک تصویر بزرگ است مانند اولین مثلث از آن مثلث‌هایی که یک دانه برف زیبا را می‌ساختند.

بعد‌ها وقتی که می‌خواهید کتاب خود را پیشنهاد بدهید، این جمله باید در ابتدای آن قرار گیرد. این همان چیزی است که به فروش کتاب شما به ناشر، به کمیته بررسی و به بازار یاب، صاحب کتاب فروشی و در نهایت خواننده نهایی کمک می‌کند. بنابراین بهترین جمله‌‌‌ای را که می‌توانید انتخاب کنید.

چند راهنمایی برای اینکه جمله مناسبی آماده کنید:

هر چه کوتاه تر بهتر. سعی کنید زیر 15 کلمه باشد.

نام هیچ شخصیتی را نبرید، بهتر است بگویید « یک هنرمند معلول» تا اینکه بگویید «جین دو».

تصویر سراسری را به تصویر شخصی متصل کنید. کدام شخصیت قرار است در این داستان بزرگترین بازنده باشد؟ حال بگویید هدف او چیست؟

تبلیغات یک خطی را که در روزنامه‌ها نوشته می‌شوند مطالعه کنید. نوشتن یک توصیف یک خطی نوعی هنر است.

مرحله دوم

یک ساعت دیگر وقت صرف کنید و این جمله را به یک پاراگراف کامل توصیف کننده داستان تبدیل کنید که در آن بزرگترین چالش ( یا معضل ) و پایان داستان نقل شود. این مانند دومین مثلثی است که شکل میکروسکوپی دانه برف را می‌سازد. من می‌خواهم یک ساختار داستانی با سه چالش و یک پایان تهیه کنم. هر معضل یک چهارم کتاب را شامل می‌شود و یک چهارم نهایی هم به پایان داستان اختصاص می‌یابد. نمی‌دانم چنین ساختاری ایده آل است یا نه فقط این سلیقه شخصی من است.

اگر به ساختار سه بخشی اعتقاد دارید، آنگاه اولین چالش در پرده اول پایان می‌یابد. دومین چالش در میانه پرده دوم پایان می‌یابد. در سومین پرده همه چیز را به پایان می‌رسانید. اگر بخش اول چالش بخش اول داستان شما با عوامل بیرونی رقم بخورد مشکلی ندارد. اما من فکر می‌کنم دو چالش بعدی باید حول شخصیت اصلی داستان رقم بخورد و او کسی است که معضل بزرگ را حل می‌کند. همه چیز بد و بدتر می‌شود. می‌توانید در پروپزال خود یک پاراگراف اضافه کنید. این پاراگراف چند جمله دارد. جمله اول فضا و ساختار داستان را توصیف می‌کند. سه جمله برای هر چالش داستان خود می‌نویسید. و در جمله آخر هم پایان داستان خود را بیان می‌کنید. این پاراگراف را نباید با چیز دیگری اشتباه بگیرید فقط خلاصه‌‌‌ای از کل داستان شماست. توصیف پشت جلد نیست که در آن فقط خلاصه‌‌‌ای در مورد بخش اول داستان ارائه می‌شود!

مرحله 3

در مراحل قبل فقط یک نگاه سطح بالا به رمان داشتیم. اما اکنون باید برای هر کاراکتر یا شخصیت جزییات بیشتری بیان کنید. شخصیت‌ها مهمترین بخش از هر رمانی هستند و زمانی که برای طراحی هر کدام از آنها صرف می‌کنید در حقیقت یک سرمایه گذاری ارزشمند است. برای هر کدام از شخصیت‌های داستان خود یک ساعت وقت صرف کنید و یک صفحه برای آنها بنویسید که در این صفحات:

نام شخصیت

خلاصه‌‌‌ای یک جمله‌‌‌ای از شخصیت و نقش او در سیر داستان

انگیزه شخصیت ( او چه چیزی را به شدت می‌خواهد.)

هدف این شخصیت ( چه چیزی را شدیداً می‌خواهد.)

تضاد‌ها و چالش‌هایی که شخصیت مربوطه با آن روبرو می‌شود. ( چه چیزی مانع او در رسیدن به هدفش می‌شود.)

تجلی شخصیت ( او چه می‌آموزد/ چه تغییری می‌کند؟)

یک خلاصه یک پاراگرافی از خط سیر داستانی شخصیت

یک نکته مهم

ممکن است بازگردید و خلاصه یک جمله‌‌‌ای یا یک پاراگرافی خود را مورد بازبینی قرار دهید. ادامه دهید راه درستی می‌روید شخصیت‌های شما در حال آموختن چیزهایی درباره داستان شما هستند. این کار بسیار خوب است در هر مرحله از فرایند نوشتن بازگردید و بخش‌های قبلی را مورد باز بینی قرار دهید. این کار فقط یک کار خوب نیست بلکه انجام آن اجتناب ناپذیر است. وقتی که به این شکل نوشته‌های خود را بازبینی می‌کنید کیفیت کار به مراتب بهتر می‌شود چون بازبینی و بررسی مجدد رمانی که 400 صفحه شده است کار آسانی نیست.

یک نکته مهم دیگر

نیازی نیست کامل باشد. هدف فرایند طراحی این است که شما را مرحله به مرحله پیش ببرد. حرکت رو به جلوی خود را حفظ کنید. همیشه می‌توانید بازگردید و مشکلات را برطرف کنید می‌توانید هر تغییری که می‌تواند داستان شما را بهتر کند بعداً انجام دهید. بازنگری نباید سبب شود رشته کار از دست شما خارج شود.

مرحله چهارم

در این مرحله باید از فضای کل داستان دیدگاه مناسبی داشته باشید و چیزی در حدود یک یا دو روز زمان لازم دارید. صادقانه بگویم حتی ممکن است در این بخش از کار یک هفته وقت صرف کنید، اشکالی ندارد. باید این کار را به خوبی انجام دهید چون یک داستان به هم ریخته و تکه تکه کار شما را در مراحل بعد سخت تر می‌کند. بنابراین فقط داستان را توسعه دهید چند ساعت وقت بگذارید و هر جمله را به یک پاراگراف کامل تبدیل کنید. همه پاراگراف‌های شما به غیر از آخری باید به یک حادثه یا فاجعه منتهی شود. و پاراگراف آخر شما باید پایان داستان را روایت کند.

این کار بسیار سرگرم کننده است و در انتهای این تمرین یک صفحه با ارزش از استخوان بندی رمان خود را در دست دارید. اگر نوشته‌های شما در این مرحله بیش از یک صفحه شده است اشکالی ندارد. آنچه مهم است این است که طرح شما کم کم شکل نگـاه دانلـود را به خود می‌گیرد. تضاد‌ها و تناقض‌ها را می‌شکافید. اکنون چیزی شبیه به پروپزال آماده کرده اید.

مرحله پنجم

یک یا دو روز وقت صرف کنید و از هر شخصیت اصلی توصیفی یک صفحه‌‌‌ای و از شخصیت‌های مهم توصیفی نیم صفحه‌‌‌ای بنویسید. این‌ها معرفی نامه‌های شخصیت‌های اصلی داستان شما هستند و باید داستان را از دید آن شخصیت‌ها بیان کند. و هیچ تردیدی به خود راه ندهید هر جا لازم بود بازگردید و در مراحل قبل اصلاحات لازم را اعمال کنید چون شما چیزهای جدیدی درباره شخصیت‌های داستان کشف کرده اید! این بخش لـ*ـذت بخش ترین قسمت از کار است و اخیراً من از معرفی نامه شخصیت‌ها برای پروپزال خودم استفاده کردم. باید بگویم ویراستاران عاشق آن شدند. چون آنها داستانی را که بر پایه شخصیت‌ها روایت می‌شود دوست دارند.

مرحله ششم

اکنون شما یک ساختار ساده داستانی و چند رشته داستانی از هر شخصیت در اختیار دارید. اکنون یک هفته وقت صرف کنید و خلاصه یک صفحه‌‌‌ای خود را به خلاصه‌‌‌ای چهار صفحه‌‌‌ای بسط دهید. در حقیقت دوباره خلاصه یک صفحه‌‌‌ای خود را از مرحله چهار بسط می‌دهید و هر پاراگراف را به یک صفحه کامل تبدیل می‌کنید. این کار بسیار جالب و سرگرم کننده است، چون در حال ایجاد منطقی سطح بالا در داستان هستید و تصمیماتی استراتژیک می‌گیرید. بدون شک به عقب باز می‌گردید و مشکلاتی را رفع خواهید کرد چون دید جامع تری از داستان کسب کرده اید و ایده‌های جدیدی به ذهن شما خطور کرده است.

مرحله هفتم

یک هفته دیگر وقت صرف کنید و توصیف خود را از شخصیت‌ها به جدولی تکامل یافته از همه جزییات آنها که برای شناختنشان لازم است بسط دهید. یک توصیف استاندارد می‌تواند شامل سال تولد، توصیف خصوصیات فردی و ظاهری، سوابق، انگیزه‌ها، اهداف و… شود. مهمتر از همه اینکه این شخصیت‌ها چگونه در پایان داستان تغییر می‌کنند؟ این در حقیقت بسط دادن کار شما در مرحله سوم است، که به شما چیزهای زیادی درباره شخصیت‌های داستان می‌آموزد. احتمالاً مراحل یک تا شش را مورد بازبینی مجدد قرار می‌دهید و شخصیت‌های شما واقعی تر می‌شوند آنها دارای احساس می‌شوند و هر کدام سهم بیشتری از داستان می‌خواهند. این خوب است داستان‌های ارزشمند را شخصیت‌های آن به پیش می‌برند. برای این کار تا آنجا که می‌توانید وقت بگذارید و با دقت عمل کنید. وقتی که این کار را انجام دادید (که ممکن است یک ماه طول بکشد.) بیش از آنچه که برای نوشتن یک پروپزال نیاز دارید، در اختیار شماست. اگر رمان نویسی باشید که اثری از شما منتشر شده است، می‌توانید پروپزال خود را بنویسید و حتی قبل از اینکه رمان خود را بنویسید آنرا بفروش برسانید. اما اگر هنوز هیچ کار شما منتشر نشده است قبل از فروش باید رمان خود را به طور کامل بنویسید. این منصفانه نیست، البته زندگی منصفانه نیست و البته دنیای رمان نویسی بیش از همه غیر منصفانه است.

توجه این مطلب باز نشر است . و از صاحب و مالک حقیقی و حقوقی این محتوای آموزشی سپاسگذاریم بابت خلق این مجموعه آموزشی شهروز براری#صیقلانی

مرحله هشتم

ممکن است در این مرحله دچار تردید و دو دلی شوید نوشتن داستانی که ممکن است به فروش نرود. و ممکن است بلافاصله شروع به نوشتن رمان خود کنید. اما قبل از این چند کار هست که باید انجام دهید به کمک آنها می‌توانید اولین تجربه خود را ساده تر کنید. اولین کاری که باید انجام دهید این است که آن چهار صفحه خلاصه خود را به لیستی از سکانس‌ها تقسیم کنید که برای پیش بردن داستان و تبدیل آن به نگـاه دانلـود نیاز دارید. و ساده ترین راه برای این کار استفاده از یک جدول است. و اگر از کامپیوتر استفاده می‌کنید می‌توانید از نرم افزار اکسل استفاده کنید.

برای برخی از نویسندگان که فقط عادت به نوشتن دارند استفاده از جداول در وهله اول ترسناک به نظر می‌رسد. اما این کار ارزشش را دارد آنرا انجام دهید. حتی اگر لازم است کار با آن نرم افزار را بیاموزید حداکثر یک روز وقت شما را خواهد گرفت ولی یک عمر بدرد شما می‌خورد.

بسیار خوب از خلاصه چهار صفحه‌‌‌ای خود جدولی بسازید. برای هر صحنه فقط یک خط بنویسید. در ستون بعد آن دیدگاه‌های شخصیت‌ها را بنویسید. در ستون بعد جدول خود بگویید چه اتفاقی می‌افتد. اگر می‌خواهید بیشتر از تخیل خود استفاده کنید می‌توانید ستون‌های بیشتری به حدول خود اضافه کنید و در آنها چیزهایی بنویسید به عنوان مثال می‌خواهید این سکانس چند صفحه از رمان را به خود اختصاص دهد. در جدول می‌توانید با یک نگاه خلاصه‌‌‌ای از کل هر صحنه را ببینید و تغییراتی را که می‌خواهید اعمال کنید.

جدول من معمولا تا 100 خط حجم می‌گیرد که از یک خط برای هر سکانس شروع شده است. همچنان که در حال بسط دادن داستان هستم، نسخه‌های جدید تری از داستان خودم را در جدول وارد می‌کنم و اصلاحات لازم را اعمال می‌کنم. این کار برای آنالیز داستان فوق العاده با ارزش است. این کار ممکن است یک هفته به طول بینجامد اما وقتی که کار شما تمام شد می‌توانید برای هر فصل کتاب خود یک شماره صفحه مشخص کنید و فصل بعدی را شروع کنید.

مرحله نهم

در این مرحله می‌توانید بنشینید و اولین تلاش واقعی خود را برای نوشتن انجام دهید و اولین پیش نویس داستان را آغاز کنید. از سرعتی که داستان از انگشتان شما به پرواز در می‌آید متحیر خواهید شد. من نویسندگانی را دیده ام که در این مرحله و به خصوص شب‌ها با سه برابر سرعت خود می‌نوشته اند. حتی گاه پیش نویس اول کیفیتی به مراتب بهتر از پیش نویس سوم دارد.

ممکن است فکر کنید که همه خلاقیت شما در این مرحله تراوش میکند. اما در حقیقت این طور نیست و این حاصل زحماتی است که در مراحل قبل برای نوشتن متحمل شده اید. من فکر می‌کنم این بخش سرگرم کننده کار است، چون تعداد زیادی مشکلات منطقی در مقیاس کوچک ظهور می‌کنند که می‌توانید روی آنها کار کنید. قهرمان داستان چگونه از آن درختی که با تمساح‌ها احاطه شده است پایین آمده و شخصیت زن داستان را که در قایقی آتش گرفته است نجات می‌دهد؟ اکنون زمان آن است که مسئله‌ها را به سلیقه خود حل کنید! اما این سرگرم کننده است چون می‌دانید که ساختار اصلی داستان به خوبی کار خود را انجام می‌دهد. و اکنون باید فقط مشکلات کوچکی را حل کنید، و به همین دلیل است که سرعت نسبی بالای برای نوشتن دارید.

این مرحله از نوشتن واقعا جالب و سرگرم کننده است. من از نویسندگان بسیاری شنیده ام که این بخش از داستان را بسیار سخت و طاقت فرسا می‌دانند، و دلیل آن هم مشخص است آنها نمی‌دانند پس از این چه اتفاقی خواهد افتاد. واقعا متاسفم! زندگی برای این گونه نوشتن بسیار کوتاه است! برای اینکه اولین پیش نویس داستان خود را آماده کنید نیازی نیست 500 ساعت وقت صرف کنید، در حالیکه می‌توانید آنرا در 150 ساعت و با کمترین مشکلات بنویسید. و با محاسبه زمانی که برای طراحی داستان به کار بردید باز هم جلوتر هستید.

معمولاً در میانه نوشتن اولین پیش نویس باز می‌گردم و به عنوان استراحت مشکلات طراحی خود را در داستان برطرف می‌کنم و قسمت‌هایی را که به نظر تکه تکه می‌آیند به یکدیگر متصل می‌کنم. بله، طراحی هیچ کس بدون عیب و کامل نیست. این طبیعی است پس نگران نباشید. طراحی داستان از بتن ساخته نشده است که نتوانید آنرا تغییر دهید بلکه طرح داستان با شما زندگی می‌کند. اگر طراحی داستان خود را اصلاح کنید و این کار را به خوبی انجام دهید وقتی که به نوشته‌های اولیه خود مراجعه می‌کنید ممکن است از خواندن طرح اولیه خود به خنده بیفتید! این ممکن است برای هر نویسنده بزرگی رخ دهد. و از اینکه اکنون داستان شما چقدر عمیق و مفهومی‌شده است به وجد بیایید.

سالهاست که من روش دانه برفی را به صد‌ها نویسنده در کنفرانس‌های مختلف آموزش داده ام. و این مطلب را در اینترنت قرار داده ام و اکنون در حدود دو میلیون و جهارصد هزار بار بازدید داشته است. و نویسندگان زیادی در مورد آن نظر داده اند برخی این روش را دوست دارند و برخی هم آنرا نمی‌پسندند. و توصیه من این است اگر این روش به شما کمک می‌کند از آن استفاده کنید حتی می‌توانید فقط بخش‌هایی را که به شما کمک می‌کند استفاده کنید. من رمان خودم را به روش دانه برفی نوشتم از نتیجه کار راضی بودم. برای نوشتن به ابزاری نیاز دارید که اختصاصا برای داستان نویسی طراحی شده باشد حال می‌خواهد روش دانه برفی باشد یا هر روش دیگری آن را شناسایی کنید و از آن استفاده کنید!

10مرحله دهم

ناشر ، مجوز فیپا، ثبت رده بندی کتابخانه مرکزی جمهوری اسلامی‌ایران ، نظارت ممیزی ، اصلاحیه، کد شابک. چاپ ، عرضه ، فروش در کتابفروشی‌ها


(شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی‌سازمان آموزش عالی کشور)

.شهروز براری صیقلانی 1396/06/27 امفی تیاتر ثامن ، خ معلم ، شیراز ، باغ طاووسیه

با درود به تمامی‌هنرجویان محترم ، پنجاه راهکار برای شما ارایه میدهم کهدر تصویر سازی و توصیف داستان نویسی کمکتون میکنه.

۱- در توصیف باید تصویرسازی کرد، خود را نباید نشان داد. پیام را باید در موقعیت و قصه و شخصیت‌پردازی گفت، نه با بی‌تفاوتی نسبت به جزئیات آنها.

۲- ما در توصیف باید شهود و علم حضوری برای مخاطب ‌ایجاد کنیم نه اینکه فقط اطلاعات بدهیم تا خودش چیزی سر هم کند و بفهمد.

۳- تحلیل‌ها باید از نوشته حذف شوند. طوری باید توصیف و تصویر کرد تا خواننده خود به علت‌ها پی ببرد.

۴- چون حس مجموعه در هر جزئی از آن وجود دارد، چه بسا توصیف دقیق اجزاء کل مجموعه را از توصیف بی‌نیاز می‌کند.

۵- هر چه کمتر توضیح بدهی و بیشتر تصویر بسازی به شخصیت خواننده احترام گذاشته‌ای و این باعث جذاب‌شدن اثر می‌شود، هم‌چنین اگر خروج از مطلب را به شرط اینکه ادامه‌اش معلوم باشد باز بگذاری.

۶- اضافات یا نواقص زبانی دلالت مطلب، به عمق یا ضعف نگاه باز می‌گردد. اگر حس کامل باشد در لفظ ظاهر میشود

8- توصیف درعین متنوع بودن نباید ازهم‌گسیخته باشد.

۹- شما باید طوری تصویرسازی کنید تا خواننده تجربه یک روزه را در ده دقیقه به دست آورد. بچه‌حزب‌الهی‌ها به شدت از تجارب اجتماعی خالی‌اند. در عالم واقع آدم یک بار فرصت زندگی دارد ولی باید بقیه حالات را تجربه کرد.

۱۰- سعی کنید واقعیت عریان را نشان دهید، اظهار فضل نکنید. در جنگ چون بچه‌ها برای موضوعات واقعی کار می‌کردند، رشد می‌کردند. الان همه کاغذی شده‌اند، اهل مانور هستند. تحلیل‌ها و توصیف‌های ما منطبق بر واقعیت نیست، کلیشه‌ای است.

۱۱- گفت‌وگو یا موسیقی خوب آن است که به یاد نماند و شنیده نشود.

۱۲- طوری باید یک موضوع را توصیف کنید تا برای مخاطب تصویر شود و آن را تجربه کند، بیشتر فیلمبردار باشید تا گزارش‌گر در توصیف رابطه هم باید وصف صورت بگیرد، نه اینکه با مثال یا تمثیل سعس در نشان دادن داشته باشیم.

۱۳- محوریت در نوشته با حس است که باید از واقعیت حکایت کند. برای تولید معنا اتکا به اطلاعات کافی نیست

شد.

۱۴- دفترچه خاطرات شیوه‌ای برای روایت از واقعیت است درعین لفظ، قلم سخن بگوید.

۱۵- وقتی نوشته شما اصل نباشد ممکن است متن خوبی درآید ولی دیگر پیشرفت نمی‌کنید.

۱۶- از ویژگی‌های نزدیکی به واقعیت این است که همه چیز سر جای خودش است و قابل حذف نیست. هماهنگی با محیط و افراد دارد بر خلاف مکالمه‌های تلویزیونی.

۱۷- اشیاء جزئی از معنا و حس‌سازها هستند و با اتفاقات اطراف پیوستگی دارند، باید جزئیات را دید. واقعیت اجتماعی برای کسی دقیق می‌شود که تجربه داشته باشد.

۱۸- آن‌چه از سرگرم بودن در این سنین می‌نویسیم نه براساس تجارب واقعی که خطی‌کردن تایپی‌هاست.

۱۹- دریافت برای مشاهده از طریق حواس است، ولی برای هر کس یک چیزی مهم است. وقتی ما به یک موضو

بازدید : 516
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 12:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

۴۸.txt

۴۸

، برای شکستن ِ سکوت ِدو نفره‌‌‌ای که در اتاق حاکم شده ، بریده بریـــده میگویـــد؛ ب‌ب‌ بانو به رسَم خــ٬َــزان ، هـَرروز چـه زود شب میشود!.. پدر تون ، ن نیاد یهو !؟. –®بانو با عشوه‌‌‌ای دخترانه ، پاسخ میدهد ؛ نگران نباش ، امشب من از قصـــد دو برابــر تجؤیز پزشکــ به پدر ، قرص آرام بــخش و قرص خوآب داده ام.، تــا که تخت بخوابد .» ٫_در میان بُهت و حیرت پسرکـ ، بانو برمیخیزد و درب چوبی اتاق را میبندد ، ناگاه ، پنجره‌‌‌ای در ذهن پسرکـ باز میشود !. ٫_سپس مهربانــو به ارامی‌سوی تاریک اتـــاق فــوت میکنــد ، ٬_آنگاه شمعـی بروی طاغچه روشن میشود . ٬_بانو خودش را در آغوش یار غنچه میکند ، و به حرفهایش ادامه میدهد، به ارامی‌یخ بینشان ذوب شود. بانــو ، میگوید: ♪»شهریار جون، هــرغروب پس از انکه بعد از قرار ، از تو کم میشوم ، گریان همچون این شمع میشوم . و شبانه بی تو ، من در این باغ ، غرق غم میشوم« . ®بانــو به پسـرکـ اصرار دارد تا که فنجان چای سرد نگشته ، انرا میل کند .

اما پسرکـ غزلفروش و خجالتی ، جای خالی قند را حس میکند ، ولی به رسم سابق ، در رودروایسی گیر میکند و چای را تلخـ تلخـ سر میکشد . بانو به لبهای پسرکـ خیره شده ، و سکوتش ، لبریز از تمنّاست. بانــو اصرار میکند ، پسرکـ انکار میکند . در دل باغ آشوب میشود. پسرکـ ساکت ست. اوتنها بروی تن سفیده کاغذ است که ماهرانه حرفهایش را شعر میکند ٫_شمع در اتاق عاشقانه گریه میکند . ٫_بچه گربـــه از لای پنجره‌ی نیمه باز ، خود را به قصه میرساند ٫_و ناخوانده سوم شخص مفرد میشود ٬_گربه‌ی حنایی و کوچکـــ٫ـ ، ممتــ٬ـد و پیوسته ، یکبند گرسنگیش را اعلام میکند ٫_ به لطف مهـ٫ـر ، و سخاوت ِ، مهربانـ٬ـو ، ظرف کوچکی رالبریز از شیر میکند ٫_انگاه ثانیه‌ها کشان کشـــان پسرک را سوی واقعه‌‌‌ای هول میدهند. ٬_ نگاهه پسرک در مسیری یکطرفه به نگاهه مهربانو دوخته میشود ، سکوت تنهاترین کلام است در این گفت و شنود. عشق تحمیلی توفیق اجباری

پسرک از خیره بودن ، متواری میشود و از چشم در چشم شدن طفره میرود . و از چشمانش عشقی برنمیتابد . ٫_ اما نگاههآی مهربانو ، واضح ترین و صریح ترین ، حرفهایی ست که میتوان بی کلام و با زبان بی زبانی گفت. این میان ، تنها اشآرات نظر ، کافیست تا پسرک بفهمد که نگاه مهربانــو ، بوی گناهه کبیــــره میدهد . ٫_گربه‌ی کوچکــ ، به صدای شرشر ناودان ، گوش میکند !٫_ و از صدای رعد ، یکـ بغل دلشوره میگیرد . ٫_دست تقدیر بر پستوی باغ ، نقش نگاری تیره و تار میکشد٫_٫_در افکاری ناخوانده ، بانــو ، بی پسرک پیر میشود !٬_ بچه گربه از ظرف غذا ، سیر میشود ٫_نگاه گربه به شکاف سقف ، گیر میکند !. ٫_سپس بچه گربه ناگهان به کلاف سردرگـم ِ لحظات وحشیانه، حمله میکند ٫_به خیال بچگی، پنجه‌های کوچکش ، همچون پنجه‌های یک شیر میشود ٫_از درزه سایبان ، چکه چکه از چشمان سقف ، صندوقچه‌ی کهنه ، تَر میشود٫_ بانو سراسیمه ، کاسه‌ی خالی از غذای گربه را ، قرض میگیرد. ٬_نگاهه پسرک ، از اشک‌های بی ؤقفه‌ی شمع ، قطره قطره ، غرق در شک میشود٫_ طعم تلخ چای همچنان در دهانش جامانده ٬_ بانو رودر روی شهریار مینشیند ، و دستان کوچکش را به دستان مردانه‌ی او میسپارد ٫_ افکاری که فضا را تصائب کرده بود ،همگی از جنس هم آغوشی نشأت میگرفتند. و در چهار سوی اتاق ، موج میزدند. شهریار برای تغییر جو سنگینی که بر محفل حاکم شده بود گفت؛ چ چه رو‌ســری ق‍ َ‌قشنگی!.. ٬٫ خالی نبودن عریضه در فرار از غریزه

_®بانو روسری را برمیدارد و بروی کمر چرخ خیاطی پیر ، میگذارد. و در نور کم ، ضعیف شمع، شهریار ، موههای بانو را یک در میان ، سفید مئبیند. انگاه پسرک از این اختلاف سنی عمیق و تفاوت نسل ، دلسرد میشود ، که چرا تن به این معاشرت داده ، اما از‌‌ان‌طرف ، بانو بروی ابری از رویاهای خویش ، قدم میزند. و با تمام وجود ، اسم شهریار را با روح و جسم و جان ، فریاد میزند. اما بانو ، سکوت شهریار را به اشتباه ترین شکل ممکن ، تعبیر میکند و سکوتش را یخاطر ضعف در تکلم و یا خجالتی بودن تعبیر میکند ، و به چشمان به رنگ عسل شهریار خیره میشود . آن لحظه شهریار در خیالش ، بین چین و چروک گردن مهربانو گیر کرده و به دستان ظریف و پوست چروکیده اش نگاه میکند ، بانو در توجیح میگوید ، از بس که وسواس دارد و اب مصرف میکند و دستانش با اب تماس طولانی داشته ، اینگونه شده . انگاه ، تمام لحظات این معاشرت و آشنایی ، از دیدار اول تا به آنجا ، یک به یک از خاطر شهریار عبور میکند . او براستی یک عمر فرصت برای مرور ، بی تجربگی خود دارد . درون وجود پسرک ، جنگی در حال وقوع‌ست بین عقل و احساس . او بنابر تجربه میداند باید نسبی رفتار کند و هرگز هیچ کدام را فدای‌‌ان‌دیگری نکند . اما اکنون ، شه‍ریار نه احساسی به بانو دارد و نه اینکه عقل چنین حکمی‌میکند . اما در این بین ، عذاب وجدان ، او را از شکستن دل بانو باز میدارد._ ،.بانو شروع به شیرین زبانی و دلبری میکند ، و کنار او مینشیند و بربازوهای پسرکــ تکیه میزند. دستانش را در دستان او گره میزند . و بوسه‌‌‌ای مخفیانه به دستانش میزند. و برایش دکلمه‌ای عاشقانه میگوید؛ ♪

»شهریارجان ، شهریارم ، شهریار باوقارم ، گاه میپندارم که ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ عشق ﻣﻦ به تو ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﺗﯿﻢ ٫_ﻣﺎﺕ ﻫﻢ ، ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ٫_ﻭﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ٫_ﺷﺒﺤﯽ ﺑﻮﺩﯼ٫_ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﻦ٫_ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﯽ ...ﺷﻌﻠﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ...ﺳﻮﺧﺘﻢ ٫_ﺳﻮﺧﺘﯽ ٫_ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...ﺩﺭ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺩﻟﻢ٫_ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﮑﻮﺑﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫ _ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﻡ٫_ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ٫_ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ٫!_ﺩﻝ ﺗﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ به خزان میسپارم ، تا همچون برگهای زرد درختان ، از وجودم پرکشیده و با نسیمی‌از شاخسار احساسم جدا شوند!.٫_ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ٫_ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ٫_ﻭ ﺩﻟﻢ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ٫_ ﺩﻟﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ !ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﺪ رنگ رخسار جوانی‌ام. بخاطر خطوطی که گذرایام بر چهره ام کشیده.٫_ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺪﺭ ﻣﺎﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ٫_ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﺪ ٫_ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ٫_ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺟﯿﻠﻢ ٫_ﭘﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ٫_ﻣﺎﻫﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭ ﻣﯽ ﻏﻠﺘﺪ ٬_پدرم میگفت: ﺩﺧﺘﺮﻡ چرا چند صباحی‌ست می‌گریَد. ٫_شهریار براستی ، ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ را میپرستم من!~ اما بعد از خدا !~ ٬_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ !٫_ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩﯼ ٫_ﻣﻦ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘم ٫_ چونکه تنها تویی ﺗﻤﺎﻡ تار و پود وجودم.٫_ هر گاه که قصد امدن به باغ مان را داری ، من از همینجا ، صدای قدمهایت را میشنوم~ آنگاه ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ٫_ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ٫_ﻭﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﺎﺏ ﭼﺸم ه‍ﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﺸﻢ ٫_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻥ ،~ ﺭﻗﺺ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ٫_ﺣﺲ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ،ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻧﻢ ٫٬ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰم.٫_.~ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ~ شهریار عزیزم ﭼﺮﺧﺶ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ~ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﯽ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ٫_ﺩﺭﭘﺲ ﺗَﺮَﻧُﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ. ﺁﺭﺍﻡ/ﺁﺭﺍﻡ/ ﺁﺭﺍﻡ ، کودکــ سرکش و شروری که در دلت خانه کرده را ، رام خواهم کـــرد~. شور عشقی جاری‌ست در غرورت ، نگران نشو ، غرورت را نخواهم شکست~. هرگز آرامش ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ.٫_ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺩﺭ ﭘﺲ ﻧﻢ ﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ.~ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ،ﺑﺎﺩ ﻻﻻﯾﯽ ﻣﺮﺍ٫_ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ~ .٫_ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ٬ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ٫_ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻡ .٫_ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ...ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ٫_ﺩﺭ ﭘﺲ ﺳﮑﻮﻥِ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ. –®شهریار که از احساس مهربانو به وجد امده ، و نگاه در چشمانش منبسط گشته ، لبخندی از سر شوق و تمجید ، بر چهره اش مینشاند و مهربانو هم از فرط خوشحالی ، محکمتر به پسرکـ تکیه میدهد ، گویی چشم انتظار‌‌ان‌است که شهریار او را در اغوش بگیرد. ولی ، شهریار هر از چندگاهی ، خودش را کمی‌بسمت مخالف میکشد تا ، به فاصله اش بی افزاید. صدایی از سقف چوبی بالای سرشان می‌اید ، گویی که کسی در اتاق بالایی در حال راه رفتن باشد .. نگاهها همزمان بسمت بالا شلیک میشود ، حتی گوشهای گربه نیز تیز میشود ، به اضطراب و دلهره‌ی پسرکـ افزوده میشود.

مهربانو از جای خود بلند میشود و با عجله ، روسری اش را از کمر چرخ خیاطی ، برداشته و به سر میکشد ، و با دستانش به شهریـار اشاره میکند که بنشین و ، آرام و بیصدا بمان. پسرک به حالت نیمـ خیز و اماده باش در امده تا در صورت نیاز به اتاق بغلی برود و خودش را پشت ، تخت خواب قدیمی‌پنهان کند. ®(مهــربانو پس از لحظاتی کوتاه- خنده کنان باز میگردد ، درحالیکه بچه گربه‌اش را در اغوش گرفته ، وارد ایوان و سپس درؤن دل تاریک و سیاه اتاق میشود ، و شمع را خاموش میابد ، با اضطراب و نگرانی ، کورکورانه و لاکپشتــوار به پیش میرود تا به ضلع چهارم میرسد ، به ارامی پسرکــغزلفروش را صدا زده و نزد خویش فرا میخواند ، ولی جوابی برنمیتابد ، با غمی‌عمیق به ارامی‌در دل سیاه شب مینشیند ، و کورکورانه با دستانش ، کنج اتاق را وارسی میکند ، اما باز هـــیچ نمیابد ، ، بر سر بچه گربه اش ، دستی به نوازش میبرد و با اندوه آهــی از ته وجود ، میکشد)٫_ و زیر لب ، رو به گربه اش میگوید؛ ♪ ((آپـوچیـجان“ همش تقصیر توئه ، از بس شیطون بلایی -- خونه رو شلوغ کردی!.. خیال کردم ، اقاجونم بیدار شده ، اخــه تؤ به این کوچیکی، چجوری از پله‌ها رفته بودی بالا؟.. اصلا چرا رفتی بالا؟‌ها؟.. مگه نمیدونی ، اقاجون از گــربه بدش میاد؟.. مگه بهت نگفته بودم ، که نباید بالا بری هیچوقت؟‌ها؟ .. آخـــه اقاجونم خبر نداره که من تو رو نگه داشتم و قراره مامانی تو باشم . اگه حرفامو گوش کرده بودی ، الان ، شهریار پیشم بود ، آپوچــــی جانه ، خیلی بدجنسی!. خبر دلمو نداری ، هـــی، دلم خـــونِ. اخه این اخرین فرصتم بود تا بتونم به عشقم برسم ، اخه امروز با اون چیزایی که توی نامش نوشته بود ، اب پاکی رو روی دستم ریخت و بهم غیر مستقیم فهموندش که الکی دلمو بهش خوش نکنم ، خدایا ، به فریادم برس ، من خیلی بی عرضه ام ، چون تو بهم یه فرصت دوباره دادی، تا شهریار امشب بیاد پیشم ، منم میخاستم حرفامو بهش بزنم ، اما قسمت نشد . خداجوون ، تو رو خدا ، یه فرصت دیگه بهم بده ، تا بتونم شهریار رو پایبند خودم کنم . اپوچی جان!..، باعث شدی که تمآم ، نقشه‌هام ، نقش برآب بشه صید از صیاد گریخت

®(بچه گربه روی دامن گلدار مهری به خواب رفته . ناگه تمام وجود مهری از تابش نور امیدی ، روشن میشود . و بدون معطلی ، از جای خود بُرّاق و چابک برمیخیزد ، گربه از عمق خواب به کنج اتاق پرت شده و هراسان میشود. مهربـــانو با قدمهای کوچک اما تند و سریع ، از اتاق خارج میشود و سمت صندوقچه‌ی گوشه‌ی ایوان میرود ، خم میشود و پشت صندوقچه را با دستانش ، کنکاش میکند ، تا دستش به بند‌های بلند و سفیدِ پوتین‌ِ شهریار میخورد . با شوق و شَعَفی توصیف ناشدنی ، پوتین‌ها را در می‌اورد ، انجا خشک و بی حرکت ، در میان افکاری مَجهول ، گم میشود ، و در ذهن آشفته اش سوالی میشود مطرح ،٫_سوالی، سخت تر از کنکور!... ®(مهربانو از خودش میپرسد: پس شهریارخان چطو و با چه کفشی رفته؟ او لحظه‌‌‌ای شاد و لحظه‌‌‌ای ناشاد میشود ، در دلش از خدا تشکر میکند ) چشم انتظار معجزه دست به دامن خدا عطش یک فرصتی دوباره

زیر لب زمزه کنان میگوید ؛♪(( خدا جون ،مرسی-- کنیزتم . خداجون عاشقتم ، میدونم که پشت هر اتفاقی یه حکمتی نهفته ،. پس منم اینو به فال نیک میگیرم حتم دارم ، این پوتین‌ها ، برام به مفهوم ، یک فرصت نو و دوباره است. زیرا یقینن فردا ، برای پس گرفتن ، پوتینهایش ، باز خواهد گشت . و این بهانه‌ی خوبی‌ست برای دیداری مجدد.)). سپس با احتیاط پوتینها را سرجای قبلی برمیگرداند ، و خم میشود تا بچه گربه اش را بردارد و در اغوش بگیرد. سپس قبل از ورود به دل تاریک اتاق ، مکثی معنادار میکند و بازگشته و به پشتش نگاهی مشکوک میکند. گویی کسی در حال نگاه کردن اوست و انتهای باغ ، لا به لای تنه‌ی قطور درختان توسکا و در پوشش سیاه شب ، پنهان شده . ولی غیراز صدای شُر شُر و باد و بوران ، چیزی جزء سیاهی مطلق یافت نمیشود.

حسی فراطبیعی به مهربانو ، الهام شده و او میداند که بی شک شهریار در همان اطراف پنهان شده. او آپوچی’گربه‘ را دو دستی و محکم در آغوش گرفته ، و با اندوه و غصه به آرامی‌وارد اتاق میشود ، همه جا سیاه و تاریک است و چشم غیر از یک فضای خالی از نور ، هیچ نمیبیند. او با پشت پایش ، درب چوبی اتاق را هول میدهد تا بسته شود و گربه نتواند باردیگر باز از اتاق خارج شود. با قدمهایی مورچه وار ، سمت پنجره میرود که پایش در بین راه به جسمی‌میخورد، از صدایش اینطور میتوان دریافت که ،‌‌ان‌جسم ، فنجان چای بوده . مهربانـــــــو مینشیند و چهار دستو پا به پیش میرود تا مبادا باز به جسمی‌بزخورد کند. دو وجب که سمت پنجره پیش میرود ، دستش به چیزی نرم میخورد ، با تعجب دستش را با ترس و هراس میکشد. زیرا به هیچ عنوان چنین جسمی‌پرمو و نرم و کوچک در اتاقش وجود نداشت.

پس چه چیزی میتواند باشد ، از کجا آمده! دوباره با احتیاط دستانش را سمت آن شی میبرد تا شاید از لمسش بتواند حدس بزند که آن شی چیست‌ . اما در کمال تعجب اینبار خبری از چنین چیزی در دل سیاهه اتاق و بروی زمین چیزی نیست. مهری کور کورانه و با دستانش عجولانه پیرامونش را میکاوَد ، تا دوباره دستش به آن جسم و شی ناشناس میخورد، او شروع به دست کشیدن به روی سطوح آن میکند ، که ناگهان آن شی تکان میخورد و راه میرود ، مهری با وحشت جیغی خفیف میزند و دستانش را میدزدد ، در کسری از ثانیه اشتباهش را میفهمد ، زیرا او حضور بچه گربه‌اش را در اتاق فراموش کرده بود ، او بالاخره انتهای عرض فرش را لمس کرده ، و با دستانش به لبه‌ی تاخچه‌ی زیر پنجره ، میرسد ، انگاه برمیخیزد ، تا برای روشن شدن تکلیف ، و نجات از تاریکی ، شمعی روشن کند . اولین تلاشش ، برای روشن کردن شمع به شکست منجر میشود ، در دومین تلاش چوبـکبریت ، از کمر میشکند ، چوب کبریت بعدی از دستان ظریفش می‌افتد ، قطع نخاع ، و بعبارتی جانباز میشود ٫_در تلاشی پرتکرار یک به یک ، چوبکبریت‌ه‍ای درون قوطی را به شهادت میرساند اما ، هیچ یک ، حتی جرقه‌‌‌ای هم نمیدهند ، گویی دســـــتان لــرزان و خیس مهربانو ، گوگــرد ـکبریــت را مرطوب نموده و کبریتها روشن نمیشوند، مهربــــــــانو ، اخرین چوبــکبریــت را امتحان میکند و‌‌ان‌را تا مرز اشتعال ، به خط مقدم جنگ با قوطی کبریت پیش میبرد و شعــله‌‌‌ای خلــق میشود آنرا را با شمع پیوند میدهد. و در نهایت امر ، نور زرد رنگی، زاده میشود. از زایش نور شــــمع ، سیاهی‌وغم ٫ کم کم در اتاق محو میشود . و بچه گـــُــربه مابین نور زرد شمــــــــع و تن سردِ دیوار ، می‌ایستد!...در انعــِکاس نـور بر سطح ِدیوار ، سایه‌ی بچه گـــُــربه خلق میشود به آرامی‌رشـــد میکند و قـــامتش را بلندتر و اندامش را همچو یک شیر ، تنومند نشان میدهد... گـــُــربه از سایه‌ی خویش میترسد ، و به اتاق خواب پناه‍نده میشود و به زیر تخت خواب میرود. ، در همین لحظه جریان برق به تیرچراغ و کنتور باغ باز میگردد. و لامپ مهتابی بالای سر مهربــــــــانو ، لحظه‌ای چشمک میزند. و یکــ قدم مانده به روشن شدن ، گیر میکند و مهتابی بلاتکلیف در آسمان اتاق ، به استخاره‌ مینشیند.

مهربـــــانو برمیخیزد و کلید برق لامپ مهتابی را باز و بسته میکند و همزمان زیر افق مهتابی ، عمود می‌ایستد و دستانش را به کمر زده ؤ متعجب سمت سقف نگاه میکند و پس از چند چشمک کوچک و تلاش برای روشن شدن ، با کمی‌تاخیر نور در فضای اتاق جاری میشود ،و با روشن شدن چراغ ، آشفتگی و هرج مرج آشکار میشود ،و مهری با حیرت به اطراف نگاهی می‌اندازد ، او فنجان چای که به گوشه‌‌‌ای شوت شده‍ بود را، وارونه روبه قبله می‌یابد، کمی‌جلوتر تعداد متعدد چوب کبریتهای شکسته و نم کشیده ، سرگردان و متواری از هم، نقش فرش شده‌اند ، ظرف شیر که از گربه اش قرض گرفته بود و زیر چکه‌های سقف نهاده بود را نیز وارونه و خالی مییابد.، سمت دیگر نیز، ردپای چای برفرش جاری‌ست.

در این میان مهربــــانو با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز ، خیره به کلاه لبه دار شهریار و دست کلیدش مانده که ، روی تاخچه کنار کیف پولی باقی‌ست . و در این لا به لا ، جای بچه گربه اش خالیست. مهربانو از ته دل ، نفسی با شادمانی میکشد و بی اختیار لبخندی پنهان بر چهره اش مینشیند ، ”زیرا با مشآهده‌ی کیف و کلاه و دسته کلید شهریار که جا مانده ، و با توجه به پوتینهایش ، به این شک افتاد که شاید اصلا شهریار نرفته باشد، بلکه تنها با شنیدن صدا از اتاق بالایی ، از ترس روبرو شدن با پدر مهربانو ، شمع را خاموش کرده و سپس در گوشه‌‌‌ای از باغ پنهان شده “ مهربانو سریعآ به ایوان میرود و سمت تاریک باغ ، ، باصدای ظریفش و با لحن مخصوص دلبرانه ، به آرامی‌،اسم او را میخواند و صدایش میکند؛ »♪ شهریــــــار!.. شهریــــــار جان!... اقا شهریــــــار هنوز اینجایی؟ اما پاسخی نمیگیرد _بادیگر ناامیدانه و دست خالئ به اتاق باز میگردد و درب را میبندد ، و اینبار خلا و جای خالیه بچه گربه‌ی شیطان و بازیگوشش را حس میکند و پیش پیش کنان زیرلــب ، دنبال ردپایش میگردد و میگویـــد›♪ ”آٓٓپوچـــیجانه ، کجا باز دَر رفــتی شیطون بلا؟“

® «نگاهش به درب نیمه بازی که بین دو اتاق است می‌افتد . و گربه‌ی سرخوش از اتاق کناری و از زیر تخت‌خواب به سمتش میدود . و پشت‌بندش ، درب اتاق به ارامی‌بازتر میشود و لولای خشک درب ، جیغ میکشد. و مهربانو که گربه اش را در اغوش گرفته، با ابروهای بالا رفته و چشمانی درشت ،به ارامی‌سرش را بالا می‌اورد وخیره به درب میماند ، و با باز شدنِ درب ، شهریار نیز با دلهره و تردید ، با نگاهی مضطرب ، از پشت تخت خواب بیرون می‌آید. و سرش را به مفهوم تایید و یا سلام ، تکان میدهد. و با لُکنت و جویده جویده میگوید ؛♪ بـ بـخدا ببــ ـببخشـید. ®مهربانو که از فرط شوق و شعف ، خشکش زده ، در چشمانش اشک حلقه میبندد . پسرکــ نزدیکـ تر میشود ، و چشمش ، به اولین قطره‌ی اشکی که از نگاه بانو ، بروی گونه‌هایش سُر میخورد ، می‌افتد .

و برای ختم به خیر کردن و دلجویی ، بانو را در اغوش میکشد ، بی توجه به اینکه ، بچه گربه‌‌‌ای اغوش بانو‌ست و بین اغوششان ، گیر کرده ، بانو ، از چنین حرکت و رفتاری ، به اوج هیجان میرسد و از سر شوق اشکهایش به گریه مبدل میشوند، و در‌‌ان‌لحظات ، قلب بانو تندتر از هر زمان دیگری ، در سینه میطپد. و بچه گربه به دست فراموشی سپرده میشود و از اغوش بانو طرد شده ، و درگیر حس حسادت میشود ، و گوشه‌ی تنهای اطاق به نظاره مینشیند که چه راحت جایش را ، پسرکی قد بلند و ، جود ، در اغوش بانو تصائب میکند.سپس بچه گربه بعد از کش و قوس دادن اندام خود دهانش را تا سرحد توان باز میشود و چشمانش بسته . خمیازه‌‌‌ای کشدااااااااااار و طولانی

او خمیـــــازه‌‌‌ای را اغاز میکند~ ”مهربانوکه خود را درون ‌احساس غریب و جدیدی یافته ، و برای اولین بار در زندگیش ، اغوش یآر را لمس کرده ، تمام وجودش از شراب عشق پر شده و در لحظه‌‌‌ای بعد لبریز گشته و سرریز در جام شهوت میشود ، سپس بی اختیار شُــل میشود ، و در اغوش یار وا میرود ، شهریار با تعجب حلقه‌ی دستانش به دور بانو را باز میکند و همچون فردی از هوش رفته ، بروی خط تقارن اتاق نقش بر طرح فرش میشود . انگاه بچه گربه ، خمیـــازه اش به انتها میرسد، دهانش را میبندد و چشمانش باز میشود ، و پسرک را تنها ایستاده و بانو را ، نقش بر زمین میبیند. پسرکــ با دست پاچه‍ گی از بانو میپرسد ، چه شده و چرا چنین غـــش اورده!.. بانو ، که فشارش بالا رفته و احساس گرما میکند ، روسری اش را با بی رمقی، در میاورد ، پسرک درب رامیگشاید ، تا هوای تازه‌ای وارد اتاق شود ، بانو از ترس چشمان کنجکاو و شب زنده دار مستاجرانی که ابتدای باغ ساکن هستند ، از پسرکــ میخواهد که بنشیند تا سایه‌اش بروی پرده سفید پنجره نیفتد. شهریار در بُهت و حیرت ، گیج گشته از حوادثی که پیش چشمانش بوقوع پیوسته. اما او ،حتی اگر هــم بفهمَد که چه ماجرایی در جریان بوده باز، بخاطر احترام و حُرمتی که برای مهربانو قائل است ، هــیچ نخواهد گفت. و برویش نخواهد آورد. مهربانو کمی‌بعد ، برای تغییر جو سنگین محیط ، بی مقدمه ، از جا برخواست ، طوری لبخند میزد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. شهریار محفوظ به حیا بود و رنگش مثل گَچِ دیوار شده بود. او برای خالی نبودن عریضه ، استکان را تا انتها هورت کشید ، آنگاه چشمش به استکان کناری افتاد و تازه متوجه‌ی اشتباهش شد. زیرا او چای مهری را تصادفأ بجای چای خودش نوشیده بود. آنگاه از شدت خجالت چنان تغییر رنگ داد صورتش که از سفیدی گچ ، روبه سرخی رفت. مهری شروع به حرف زدن و ابراز احساسات عاشقانه و غیر مستقیم کرد . او چنان با آبو‌تاب ، دکلمه میکرد که گویی روح یک شاعره در وجودش ، ظهور و حلول کرده باشد. مهربانو؛ ″شهریار!... شب‌های من، بی‌تو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بی‌نَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق به عقربه‌های ۷، برسند تا من رأس کوچه‌ی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، با یک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بی‌وقفه‌ی زمین میدهم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماه‌تاب ، جاری میشوم. شبهای من، همچون سیاه‌چاله‌ای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم .زندگی در عشق سخت است. عاشقی در انزوای این باغ ، سخت‌تر. _تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده‌ خاطر میشود . نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشق‌پیشه‌ام می‌آیند. . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکسته‌ام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساخته‌ام. من با این نافرجامی‌،قُمار عاشقی را باخته‌ام. آه... بخدا که من از حکم دل ، و دست روزگار در بازیِ فَلَک خسته‌ام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که می‌آیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانه‌ای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بی‌مهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بی‌اختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگو‌أم... آنگاه روحم به کالبدِ بی‌حجاب و دیوانه‌ام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد تا بلکه کمی‌آرام گیرد این جسم خسته!

.. ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده و باطل نکند ،بگویم که می‌گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیه‌های بی‌پایان خسته است. این روزها ، کِشتیِ روحم در دریای طوفانزده‌ی احساس ،در هَم شکسته. من ناامیدانه سوار بر قایقی کوچک از جنس ماتم و گریه ، ملتمسانه ، چشم به دوردستهای نامعلوم دوخته‌ام . به امید دیدن ساحل امن آرامشی که به وسعت آغوش توست. اکنون دراین لحظه که کنارت نشسته‌ام ، در پهنه‌ی بیکران عاشقانه‌هایم ، همچون تعبیر ، رسیدن به یک قدمی‌ساحل خوشبختی‌ست. گویی که قایق کوچکم در دریای عمیق اشکهایم ، گذر کرده و نیمه‌شب ، آرام و بیصدا، در گِل نشسته. اما تمام تار و پود وجچدم از زخمهای طوفانی که ازآن گذر کردم ، در غم شکسته. غمی‌بی انتها که از شورعشق تو ، به روحم بسته. این روزهای بیقرار ، انعکاسِ نقش من چون سایه بر تن درختان بلند توسکا ، هر روز آرام و سر به‌زیر بی وقفه می‌رفت و دو باره باز می‌آمد . ، لااقل برف نمی‌آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ، پایت بلغزد ، بلکه در آغوشم افتاده و دلم از گرمیه وجودت آرام بگیرد. آه..چه فکر احمقانه‌ای... بارانی نمی‌بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می‌بارد این ماه‌های اول پاییز. -جز اشک‌های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی‌شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می‌کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس‌هایت همسایه‌ی لباس‌هایم میشد. حالا فرقی نمی‌کند بودنت. مهم این بودکه من همیشه از عطرتو سوء استفاده میکردم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناک ‌ترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان است . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکی‌ست که دیوار نمی‌شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد

. -®مهری هربار که صحبتش تمام میشد ، نگاهی زیرکانه به چشمان شهریار مینمود ، تا اوضاع و شرایط را ارزیابی کند. و خاطرش جمع بشود که مبادا شهریار از مسیر تعین شده و جَـو موجود ، خارج شود. او در انتهای هر صحبتش ، و به محض ورود سکوت به محیط اتاق ، سریعا شروع به نقل صحبتی جدید مینمود ، تا بدین طریق ، پله پله خودش را به او نزدیک‌ و نزدیکتر کند. مهری آسمان را به ریسمان میدوخت ، بین حرفهای بی‌ربط و باربط پُــل میزد و هوشمندانه تمام لحظات را ، تصائب مینمود، او متکلم وحده شده بود تا مبادا ، فرصتی به شهریار داده باشد که با کمی‌اندیشیدن ، از اشتباهش آگاه بشود. مهربانو همچون ماری خوش خطو خال و باتجربه، پیچیده بود بر دورتا دور افکار شهریار. آنچنان که لحظه به لحظه ، هوش و حواص را بیش از پیش میربود و او را غرق در مسایل حاشیه‌ای و گمراه کننده مینمود. حیله‌ی مهربانو ، چیز دیگری بود که حتی شیطان نیز در آن شب ، باید درس یاد میگرفت از نزد مهربانو. در عین آنکه خودش تنها شخصی بود که از چندوچونده ماجرا آگاه بود، اما باز چنان خونسردانه رفتار میکرد که خودش نیز گول میخورد و نقشه‌ی اصلیش را از یاد میبرد. هربارکه یادش می‌افتاد، لحظه‌ای سکوت میکرد و یک وجب به شهریار نزدیکتر میشد. او میچرخید و میپیچید به دور تقدیری نانوشته ، و شوم. جریان و روال طبیعی زندگیشان را با چنین نقشه‌ای ، از سیر معمول خارج مینمود ، و آینده را با اعمالش ، پیشاپیش رقم میزد. هرچند ، اگر از حق نگذریم، نیّت کلی و هدف نهایی مهری ، چیزی جزء رسیدن و تصائب ، عشقش شهریار نبود ، اما روش غلطی را در زمان و شرایط و مکان غلطی انتخاب نموده بود. -®چند دقیقه‌‌‌ای ، در آشفتگی و افکار مبهم گذشت ، و مهربانو ، فنجان‌ها را جمع کرده و ابی به دست و صؤرتش زد ، و جلوی ایینه ، گونه‌های ، رنگ پریده اش را با انگشتانش ، ویشگونی گرفت تا کمی‌سرخ تر بچشم آیند. در این حال ، پسرک ، مشغول جمع کردنِ چوبـ ـکبریتهای شکسته و افتاده بروی فرش بود ، مهربانو ، به اتاق بازگشت وبه نگاه شهریار ،لبخندی هدیه دادو کنارش نشست. شهریـار نگاهی به‌ساعت مچی‌اش انداخت ونگاهی به بانو ، انگاه تا خواست لب بگشاید و اجازه‌ی خروج و بآزگشت به خانه را بگیرد ، با مخالفت بانو مواجه شد ، مهربانو نگذاشت تا پسرک حرف رفتن را بزند، پسرک خوب میداند که ، ترحم و سکوتش ، سبب شده که بانو به او وابسته و دلگرم شود ، و اندک اندک ، روزها و قرارها یکی پس از دیگری بیاید و این وابستگی عمیق تر بشود ، حال اگر پسرک بانــو را پس بزند ، و بگوید که به او علاقه‌‌‌ای ندارد ، بی‌شک بانـــو در دره.ی ناباوری‌ها سقوط خواهد کرد. مهربانو طلب یک آغوش را زِ ،یــــــارش میکند!.. شهریــــــار نگاهی به مویِ پشت لب بانو و لمس اشتباهش میکند!.. مهربـ ــــــــانو ، زیر لب ، تمنای صدبوسه را ز شهریارش میکند!.. شهریــــــار ، از درماندگی ، فکر راهی برای نجاتش میکند!.. بانو ، دست در دست شهریــــــار ، نگاهی به نگاهه بی قرارش میکند!.. از نگاهه بیصدای پسرک ، گوش به عزم فرارش میکند!.. مهربـــانو با لحنِ دلبرانه ، اغاز به شیرین زبانی میکند!.. نقل از کودکی تا شیطنت‌هایش میکند ، اقرار به دلبستگی‌ها یا که اشتباهاتش میکند !. بانـــو یکنفس ، و پیوسته صحبت میکند ، بچه‌گربه ، محو حرکت زلف پریشانش میشود. به یکباره حرف‌از هزاران خواستگارش میشود! آنگاه در تَجَسمی‌اغراق‌گونه، و خیالی ، عاشقان سینه چاکش پشت درب باغ ، به صف میشوند . بچه گربه ، از تعجب ، کج میشود. شهریــــــار از بی‌ریاحی به لکنت میپرسد ؛♪ پس چ‍‚٬چ‍‚‍٬چرا مُجَـرَد مانده‌اید؟ -

®بانو مکثی میکند~~ ، آب دهانش را به غلط قورت میدهد ، و اسیر سُلفه‌ای ناخوانده میشود . بچه گربه بعد این سوال احمقانه ، بیش از پیش با پسرکـ لــَج میشود. بچه‌گربه از سر تاخچه ، و لای پنجره‌‌‌ای نیمه باز ، به روی صندوقچه‌ی قدیمی‌میرود ، و به زیر سایبان ایوان به باران خیره میشود. اما در داخل اتاق ، بانـــو به پسرکــ‌غزلـفروـش نگاهی ز عشق و تمنّا میدوزد و بعداز لبخندی ژگوند، با صدایی آرامتر و لطیفتر از سابق میگوید ؛

♪شهریارخان ،پیش از اینها از جنــس هرچه مَرد بیزار بودم ، قبل از دیدن قامت رعنای تو ، در عالم عشق ، غریب و بیکار بودم ، اما از زمانی که چشمم به چشمان جادوگرت خورده ، یک دل که نه! بلکه صد دل عاشق و شیدایت شده‌ام!...

بچه گربه ، از پشت شیشه‌ی بخار گرفته‌ی به تصویر‌‌ان‌دو خیره مانده . مهربانـــو از فرط پر حرفی ، کبود گشته.و رو در روی شهریــــــار نشسته و گرم سخن شده ،و در ادامه‌ی ، صحبتهای بداعه و بی هدفش ، میگوید؛

♪((از نگاه اولی که چشمم به چشمت افتاد ، نگاهمان گره خورد به هم. یک سال اول ، از غم عشقت ، صدبار در خود شکستم. تا که عاقبت پنجشنبه‌ی زخم خورده‌ای به تقویمم رسید، تو آمدی همراهِ غروبی دلگرفته و رنجیده حال، از کنارم گذر کردی و من در حسرت قطره‌ای توجه و یا بلکه سلام ، خیره به تو ماندم. ولی افسوس ، تو ز کنارم چنان بی‌اعتنا گذر کردی که گویی منکر وجودم در روزگار بودی. آن شب که رسید به ساعت سیاه ، باغ در تیرگی غرق شد و من در حسرت ذره‌ای نور و روشنایی ، سوی نیایش با خالق عشق ، شدم گرم نیایش . در آن شب ،غمگین و افسرده حال ،همچون تمام شبهای دگر در خلؤت به رازُ نیاز ، و مناجات، من نشستم، در دلم با معبود خویش سخن گفتم. خطاب حاضرترین ناظرترین قدرت کائنات گفتم؛ ♪

خدایاا پروردگاراا ،آخر به این ناکامی‌گناهم چیست؟ مگرنمیداند پسرکـ سربه‌هوا که من به‌عمد هرغروب ،هم‌مسیرش میشوم!؟ خدایا، مگر نمیبیند که دلم شیفته‌ی چشمانش شده، از تجسم نگاه گیرایش ، سربه جنون میگزارم ، میشوم عصیان ، افکارم همچون نصیان میشود جاری در تمام وجودم ، از روح و روان تا رگ و قلب و هر شریان. انگار پسرک نمیبیند که از غم عشقش چشمانم شده گریان. دلم گشته اسیرش ، و لبریز شده ز غصه، لحظاتم همه پرغم و حالو روزگارم هجران. خدایا از حکمت این عشق ، مانده ام حیران!. بارالهی ایا پسرک ، نمیخواند از نگاهم که که بیش از پیش اسیرش میشوم! اینهارا در دلم زمزمه کردم و کمی‌قُرقُر زدم ، که ناگه چشمم به اینه افتاد و نگاهم، به زُلف سفیدم در قاب تصویر دوخته شد. ناگه شکی به دلم زد!.. بی اختیار در غم شکستم!. و گفتم به گمانم ، این نافرجامی‌، ریشه از سن و سالم دارد . خدااایا ، انقدر مست و شیدایش شدم که از حقایق دور گشته و رسوایش شدم!.. چطور تاکنون نفهمیده بودم که بی‌توجهی او نسبت به من، علت در تفاوت سنّی‌ام دارد. ناگاه از این جبر زمان ، به گریه افتادم من ، اشکهایی که سرریز میشد بی اختیار ، همچون اشکهای یک شمع، نقش میبست بر گونه‌ام آرام و دَرهَم. غم دو عآلم به دلم زد ، گوشه‌ی تنهای اتاق با قلبی شکسته ، غرق در اندو و غم نشستم من. سرم را که از درماندگی و افسوس بیرون کشاندم ، نگاهم از طرح فرش جدا گشت و از تن دیوار ، بالا رفت. نگاهم بر قاب عکس مادرم ، روی دیوار نشست. با بُغضی در گلویم گفتم روی به قاب عکسی خاکگرفته و بی نور؛ ه‍‌هِـ‍،ـ‍ی... روحت شاد مادرم ٫-این اشکها همگی از دست توست. هرچه در زندگی کم دارم من، همش تقصیر توست ٫- هر چه درد میکشم در این دنیا ، هرچه غم دارم از این دنیا ، همش حاصل و محصول ، اعمال توست. ٫- زیرا که زود بدنیا آوردی مرا ، ٫_ خودت هم که نماندی در این آشفته بازار ٫و بیخبر رفتی،- رها کردی در این دریای طوفانی مرا - چنین گفتم اما کمی‌بعد بی اختیار وجدانم بدرد امد ز گفتارم، و باز روی بردم سوی دیوار سمت قاب عکس مادرم ، با شرمندگی خیره ماندم به چشمان مهربانش ، و نادم و پشیمآن گفتم؛

که مادر ، دریاب مرا ، مادر زیبایم ببخش ، که روحت سزاوار شکوه و گلایه نیست!.. اصلا چه کسی گفته که تقصیر توست!.. ”حاشا کشیدم بر حرفهای خویش“ که، نه!.. هیچ هم اینگونه نیست!.. اتفاقا زایش من ،خیلی به موقع بود ، سرموعد، و کاملا درست!.. حتم دارم که گر فاصله‌ایست بین سن سال من و آن پسرک، سببش تاخیری‌ست که از جانب اوست، و تنها تقصیر بی شکـ از مادر اوست ، زیرا که او محبوب ِمرا دیر و با تاخیر بیست ساله ، آورده بدنیا.«•

-®شه‍ریار جــاخورده و متعجب شده از چیزهایی که شنیده. او سخت درفکر فرو رفته. با خودش فکر میکند که آیا واقعا ، چنین عشق و علاقه‌ای در وجود مهری نهفته است. چشمان شه‍ریار گرد گشته و خیره به گلهای فرش، محو افکارش شده.

مهری؛♪

شهریــــــار خان ، وقتایی که نیستی کنارم، توی خلوت تاریک و تکراری خودم ، انتهای این باغ لخت ، غمزده ام. نرسیده به نیمه شب، احساس می‌کنم کسی نام تو رو در من صدا می‌کنه. می‌ترسم این عادتِ عجیب، بلای جانم بشه . در فردا‌هایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشه، شاید سالهای بعد وقتی ساعت شهرداری ، 12 بار نواخت به خاطر نیاریم که ما همیشه در این لحظه از شب ، در خفا و دور از چشم مستاجرها ، به هم میرسیدیم ، سلام میکردیم و بعد چای می‌خوردیم و گپ می‌زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم. اما نه! هزار سال هم که بگذره، همیشه چیزی در این لحظه منو یاد تو می‌اندازه. من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام، عادت کردم. و تو میدانی تکرار این ،قرار، اتفاقی نیست. عشق ادامه‌ی عادته!.. که تو رو ٬٫ که منو، ٬٫ به حسی پیوند میزنه. که می‌تونه تا همیشه بعد، بعد از ما، سالها بعد از ما ادامه داشته باشه.

-®شهریار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته و مات و مبهوت این همه احساس و سوز عشقی شده که دور از چشمانش ، بر مهربانو گذشته ، با تمام وجود ، دستان کوچک مه‍ربانو رادر دستانش میگیرد و بوسه‌ای ازسر عشق به دستان لرزانش میزند. بیرون اتاق ، باران به شدیدترین حالت ممکن میبارد و صدایش باصدای باد، پیوند میخورد ، دست سنگین باد ، بر صورت درختان باغ ، سیلی میزند، و تک تک برگهای زرد باقیمانده از شاخه‌ها جدا گشته و به دستان سرد باد سپرده میشوند. در این میان ، شاخه‌ی جوان درختِ گِـردو، در هجوم طوفان ، مغرورانه می‌ایستد ، و خم نمیشود. طبق قانون نانوشته‌ی باغ ، هر درختی که مقابل باد و طوفان سرخم نکند ، محکوم به شکست خواهد بود. و عاقبت دستِ بیرحم‌و بی‌تَرَحُمِ طبیعت، عدالت‌را اجرا میکند ، و شاخه‌ی جوان درخت‌گـِردو شکسته میشود. بچه گربه ، پشت صندوقچه‌ی پیر ، بروی پوتین‌های شهریار به‌خواب رفته ، و خواب آفتاب را میبیند. د

درون اتاق پسرک دلش برای دل کوچک و تنهای مهربانو سوخته ، و اشک در چشمانش حلقه بسته ، و اما در مقابل- ، بانو خیره به پسرک ، غرق تفکر شده و میبیند که با چرب زبانی‌هایش ، پسرک حسابی پخته و نرم شده ، و نهال فریبش ، بِوٰاسِطِه‌ی دروغ‌هایی که فی‌البداعه گفته ، به ثمر نشسته ، و جوانه زده. حال به نقشه‌ی خود امیدوآرتر از همیشه میشود ، و مُصَمَم تر و پابرجاتر از سابق ، عزم خود را برای تصائب پسرک جذب میکند..

انگاه پنجره‌ی کوچکی در ذهنش باز میشود ، و نور امیدی را به وجودش میتاباند. حال اخرین درختِ حیله ، و دسیسه در درون افکار بانو ، به بار مینشیند . او که در راهه رسیدن به معشوقش از هیچ کاری ، کوتاهی و دریغ نمیکند ، بخوبی بر اوضاع واقف است که این اخرین ، شانسش برای تصائب شخصی‌ست که با تمام وجود عاشق و شیفته‌اش است . او که هرگز در زندگی ، تن به شکست نداده ، اینبار نیز به هر قیمتی ، پیش بسوی رسیدن به پسرک گام بر میدارد. و اخرین تیر خود را در تاریکی رها میکند ، تا بلکه از هر جهت ، شهریار را وادار و مجبور به ازدواج با خود کند ،آنگاه در حالتی مضطربانه و با حال و روزی ملتمسانه ، و با لحنی ساختگی و لبخندی مصنوعی و کرایه‌‌‌ای ، رو به پسرکــ، میگوید؛ ♪

شهریــــــار جون تازه یادم اومد که از تو هیچ پذیرایی نکردم من!.. وای خدایا ، من چقدر هول شدم امشب ، و آصلا میزبان خوبی نبودم .

شهریارجون، شما به من بگو که ، انــــار، دوست داری؟... برای باغ خودمون هستش. من هرسال ســـُرخ ‌ترین انارها رو کنار میزارم برای مهمان‌هامون توی شب یلدا.

_پسرک با لُکنت و از سر خجالت و تعارف میگوید؛♪ (مــ،مــرسی ، مـ من دددیگه ـبـرم خـوخـونه!)

بانو با شوخ‌طبعی و با مهربانی میگوید؛ ♪نترس نمیخوام بدزدمت. پاشو بیا بریم توی اتاق خوابم ، چون انارهارو توی چمدون زیر تختم میزارم همیشه...

-®شهریــــــار تمام حواسش به این نکته بود که ، خودش چند دقیقه قبل از ترس ورود اقاجون ، در اتاق خواب و زیر تخت خواب ، پنهان شده بود ولی ، در آنجا که هیچ چمدانی وجود نداشت ، پس بانو کدام چمدان را میگوید، اصلا کدام ادم عاقلی انارهای سرخ شب یلدا را در چمدان پنهان میکند؟

در نهایت پسرک پیش خود به این نتیجه میرسد و باخود میگوید؛ که بانو واقعا ، یک تخته‌اش کم است. ولی نمیتوان گفت که خُــل است ، اما یکم عجیب است ، و گاهی شیرین میزند. هرچه است ساده و بی‌ریاح‌ست. همینکه کسی باشد که آدم را دوست بدارد و بی‌منّت محبت کند، کافی‌ست.

√/__انگاه پسرک برای خالی نبودن عریضه میگوید ؛

♪(اِ اِتفاقأ مــ مـا هم در بـ‌،باغچه‌ی حَ‌حَیاط طمان دِ دِرخت انار دداریم). -

®مهربانو بی توجه به دروغی که لحظاتی پیشتر گفته بود ، از بی ریاحی در ادامه‌ی حرف شهریار میگوید؛

♪ (خوش به حالتون ، خداشانس بده. والا ما که توی این باغ به این بزرگی ، همه جور درختی داریم ، مثلا درخت توسکا ، یا کاج و بلوط و درخت رز یادرخت انجیل ، درخت گردو ، درخت تبریزی ، درخت خرمالو و درخت گلابی ، درخت البالو ، درخت نارنج ، ولی درعوض ما فقط یه درخت انار داریم ، که اونم از شانس بد ما ، انار ترشِ. )

®ناگهان سکوتی مبه‍م و معنادار فراگرفت اتاق را. و پسرک با تعجب و سردرگمی‌از حرفهای متناقضی که بانو میزد ، خیره به بانو خشکیده شد. انگاه لبخند از چهره‌ی بانو گریخت و بانو به چهره‌ی متفکر و مشکوک شده‌ی شهریار نگاهی انداخت و سریع پی به اشتباهش برد و با لحنی شوخ طبعانه ، برای جبران اشتباهش گفت؛

♪ (الانم اون انارهای ترش رو با رنگ قرمزشون کردم ، تا بجای انار شیرین بزارم جلوی مهمان‌هامون. شوخی کردم ، چیه ترسیدی (قهقه‌ی خنده) .

-®پسرک از خنده‌های کودکانه‌ی بانو ، خنده اش گرفت و جَو از خشک بودن درآمد و دوباره صمیمیّت اوج گرفت. سپس بانو با چشمانی مَست و لبخندی در عمق نگاهش، دست شهریار را در دستش به مهر گرفت ، و اورا به اتاق خوابش برد، و درب چوبی را پشت سرش جفت کرد. و چفتش را انداخت. پرده‌هارا کشید، و برق را بست.

√/__شب به نیمه رسید ، طوفــــان خشمگین و بی عاطفه تر از‌‌ان‌بود که به شاخه‌های ضعیف رحم کند . و با هجوم طوفان ، شهر آشفته و پریشان گشت،

در محله‌ی ضرب ، نیلیا در تبی سخت میسوخت ، و پیوسته در خواب هزیان میگفت. مادربزرگ ، بالای سرش ، بیتاب بود و بی وقفه ، دستمالی سفید و تاشده را با اب ، مرطوب میکرد و بر پیشانی و پاهای نیلیا میگذاشت. نیلیا در کابوس و تب ، تقلا میکند و میان هزیان‌هایش ، اسم داوود را بی نوسان و پرتکرار ، به زبان میاورد. گاه از سیم ویلونش ، حلقه‌ی دار میبافت و خودش را حلق آویز میبیند ، و ناگاه از شدت ترس و هیجان ، نفس نفس زنان و متعجب ، از عمق خواب و کابوس به بیداری و اغوش مادربزرگ پناه میبرد

. _درون باغ بزرگ ، درختان هلو ، یک در میان از جنگ با طوفان ، زخم برمیداشتند و شاخه - شاخه شکسته و بر متن خیس باغ می‌افتادند. درون

خانه‌ی دو طبقه‌ی اشرافی ، فرخ‌لقا درون اتاق مجلل و بزرگش ، بروی تخت خوابی دونفره و بزرگ به زیر مَلحفَِه‌‌‌ای به رنگ’ آبـــی‌دربــــاری‘ با آسایش خاطر ، خوابیده بود. و‌هاجر درون اتاق کوچکی درپشت آشپزخانه، دچار دلهره‌‌‌ای بی دلیل و ناخوانده شده بود. و لحظاتش پر اضطراب میگذشتند ، او اسیر و گرفتارِ هجومِ افکاری آزار دهنده و منزجرکننده گردیده بود و به ناچار غصه‌هایش را ، زیر آستر ، پیشبندش ، پنهان میکرد و در زیر لب ، زمزمه کنان به رسم عادت ، صلوات میگفت

. و شیطان را لعنت میکرد. و گاه شروع به خواندن حمد و توحید میکرد. سپس در جستجوی آیات در پستوی حافظه اش ، سوره‌ی کوثر را می‌یافت. و از اول باز همه‍ را تکرار میکرد. تا اینگونه به آرامش درونی خود کمک کرده باشد. کمی‌بالاتر، درون باغ کوچک بانو ، طوفان بر تن باغ تازیانه میزند، و مستاجرهای ساکن در اتاقکهای ابتدای باغ ، همگی با چکه کردن سقف ، و صدای سقوط قطرات در درون ظرف ، بخواب رفته بودند. در انتهای باغ ،’ آپوچی جانه‘ بروی پوتینها ، پشت صندوقچه‌ی پیر خواب بود.. پشت درب دوم اتاق ، حادثه‌‌‌ای بر پابود. و مهربــانو دم گوش شهریار ، به ارامی‌نجوا میکرد و میگفت؛ » از شوق هم آغوشی تو مست و خرابم - بیا‌‌‌ای تنها هم آغوش من...مرا به آغوشت راه بده ...بیا چشمانمان را ببندیم ...می‌خواهم وقتی لبهای معصوممان به هم گره می‌خورد و هر دو از لذت در آغـــــوش هم نفس نفس می‌زنیم از لذت متناهی جسممان ‌وجود نا متناهی خداوند را با چشمان بسته تصور کنیم ...چشمانت را باز نکن ... نه ! نه !لبهایمان از گرمی‌شهوت خشک شده ... اما گونه‌هایمان از اشک خیس ...کاش در اوج نیازی که الان به من داری می‌تونستم غمخوار تو باشم.ای تنها هم‌آغوش من !بیا که احساسم را برایت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به لذت بوسه‌‌‌ای نفروخته ام !بیا که می‌خواهم وقتی دستانت را به روی قلبم می‌گذاری از فرط لذت قطره‌های اشک بر گونه ام بدرخشد . می‌خواهم با اشکهایت بر تمام احساسم بوسه زنی ... !میخواهم اشکهایت تمام احساسم را خیس کند . بیا که سالهاست سر به دیوار نهاده ام . بیا‌‌‌ای تنها هم آغوش من ............. بیا !! و شهریــــــار ، درمانده ترین فرد ماجرا ، بیخبر از عواقب این حادثه بود...

بازدید : 575
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 12:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگمی‌تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی‌از وبلاگ‌ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته‌های تحقیقی و مقالات علمی‌از جمله کاربردهای علمی‌قابل تصور برای ,بلاگ‌ها است.

همچنین وبلاگنویسی یکی از موثرترین شیوه‌های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ‌هایی که با رسانه‌های رسمی‌خبری رقابت می‌کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت‌هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگانجام می‌دهند افزوده می‌شود.

بازدید : 564
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 12:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب‌ها و تصمیم‌های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه‌های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می‌دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه‌های خود را در قالب هنر بیان می‌کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می‌گذارند.

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 19
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21
  • بازدید ماه : 28
  • بازدید سال : 316
  • بازدید کلی : 13037
  • کدهای اختصاصی